نقش زنان در دفاع مقدس شهرستان دماوند

اگر در واژه «نقش» دقت كنيم خيلي چيزها معلوم مي شود. ايفاي نقش لزوماً به معناي به چشم آمدن و حاضر شدن در وسط ميدان نيست! حضرت خديجه (س) در نهضت پيامبر (ص) بيشترين نقش ها را دارد، اما آيا به چشم كسي مي آيد؟

همين طور فاطمه زهرا (س)، زينب كبري(س) و ... ؛ زنان بني اسد، زنان نوغان در دفن بدن مطهر امام رضا(ع) و ... ؛ نقش زنان در حفظ حجاب در زمان رضاخان، در پانزده خرداد، در هفده شهريور، در 22 بهمن و در دفاع مقدس. به راستي چه كسي سهم همسران و مادران رزمندگان را در تشويق آنان به حضور در جبهه فراموش مي كند؟! چه كسي مي تواند صبوري ها و استواري هاي آنان را در تحمل دوري عزيزانشان و همزمان در تربيت فرزندان ايثارگران ترسيم نمايد؟! حضور پر رنگ زنان در جبهه و پشت جبهه، امدادگري و كارهاي پشتيباني آنان را چه قلمي مي تواند به تصوير بكشد؟! هشت سال تلاش گمنام مادران و همسران و دختران پيرو روح ا... را در جمع آوري و ارسال كمك هاي مردمي را چه نقاشي و فيلم و داستاني قلم زده است؟! در ديار ما نيز مثل همه جاي ايران اسلامي، نقش خواهران مومن و انقلابي مهم و اصلي بوده اما بازهم مانند همه جا خيلي به چشم نيامده است.

بنياد حفظ آثار و نشر ارزشهاي دفاع مقدس شرق استان تهران اين افتخار را دارد كه نقش زنان شهرستان در دوران دفاع مقدس را جمع آوري، تنظيم و تدوين نمايد. اين نوشتار فقط  گوشه اي از آن زحمات است. از همه كساني كه در تهيه آن مجموعه و تعظيم اين بخش از ويژه نامه تلاش كردند، قدرداني
مي كنيم.

  • نگاهي به فعاليت واحد خواهران در ستاد پشتيباني جنگ دردماوند

در ستاد پشتيباني شهرستان دماوند مسئول بخش خواهران بودم از ابتداء جنگ تا سال 1362بعنوان بسيجي واز سال 62 به بعد بعنوان نماينده سپاه؛ ابتدا در پايگاه آبسرد كار جمع آوري شروع كرديم بعدا در سطح شهرستان گسترش داديم .

تعداد 25 ستاد فعال خواهران در سطح شهرستان داشتيم. البته ستاد فرعي غير فعالتر هم داشتيم ولي ستاد هاي فعال ما عبارت بود از: 1- زينبيه شهر دماوند جنب مسجد جامع 2- محله درويش 3- محله روح افزا 4- دشتمزار 5- دشتبان 6- حصار 7- آبسرد 8- مرانك 9- اهران 10- كيلان 11- كوهان 12- لومان 13- جابان 14- سربندان 15- آرو 16- بيدك 17- رودهن 18- كريتون 19- آبعلي 20- ستاد محله 21- مبارك اباد 22- مراء 23- مشاء 24- احمد اباد 25- وادان جزو ستاد هاي فعال و اصلي ما بودند.

در هر ستاد يك خواهر بعنوان مسئول يا رابط ما بود. خود ما هم مي رفتيم كمك مي كرديم، فقط جنبه دستوري نداشت. واقعا هم از دل و جان كار مي كرديم.

نوع فعاليتها در ستاد ها عبارت بودند از:

1- پخت نان معمولا از طريق بلند گو مسجد اعلام مي شود به دو صورت انجام مي شد تنورهاي گازي و سيار خانم ها مي آمدن در مسجد يا حسينيه پخت انجام مي دهند يا در منازل از تنورهاي محلي خودشان پخت مي كردن بعد از پخت بعد از دسته بندي مناسب جمع آوري مي كرديم . حتي خانم ها خودشان كپسول گاز  تهيه مي كرد و براي تنورهاي منزل هيزم از صحرا مي آوردن البته تعدادي از آقايان هم در تداركات كمك مي كردن.

2- مربا معمولا در فصل بهار و پاييز تهيه مي كرديم مرباي سيب – گيلاس – البالو – گلابي ستادها همه كارها خودشان انجام مي دادن. از چيدن سيب – تهيه شيشه و حتي خريد شكر تا آماده نمودن مربا . بعضي از افراد خير باغ سيب براي اين كار مي دادند.

3- تهيه لباس به دو صورت انجام مي داديم يكي لباسهاي بافتني نخ در اختيار ستادها قرار مي داديم آنها بين خانم ها توزيع مي كردن شال – كلاه – لباس گرم مي بافتند دوم كارهاي خياطي . تعداد چرخ در ستاد ها بود در آنجا خانم ها لباس – پشه بند – لباس زير مي دوختن يا پارچه به خانه ها مي دادن خانم ها در منازلشان اين كار را انجام مي دادن.

4- در نهايتا شستن و تعمير پتو ولباسها كه از جبهه اورده مي شد و كه بيشتر در آبعلي و دماوند انجام شد در رودخانه آبعلي و دماوند، بعد از شستن و تعميرات حتي اتو مي كشيديم و منظم دوباره ارسال مي كرديم به جبهه.

5- جمع آوري پول نقد، – طلا و جواهرات كه خيلي مرسوم بود خواهر مخصوصا طلاهاي خودشان مي دادند از دل وجان مي دادن همه هفته در نماز جمعه دماوند پول و طلا جمع اوري مي شود توسط خواهر ها عروسها حلقه ازدواج خودشان را هديه مي كردن.

ما درستاد مركزي سه خواهر بوديم بعنوان رسمي (خانم حسيني – خانم توكلي و من) و حدود 15 نفر بصورت بسيجي، همه بطور شب آن روزكار مي كرديم اصلا خستگي براي ما مطرح نبود وقتي مارش پيروزي نواخت ميشد تمام خستگي بدن ما در مي آمد اصلا زمان براي ما مطرح نبود.

* در عمليات مرصاد درخواست نان شده بود. اطلاع رساني كرديم به ستادها كه احتياج به نان داريم. كارهاي اوليه انجام شد كه هوا ابري بود ناگهان باران شديدي شد كه سيل جاري شد در منطقه زان و لومان –لندور برديم – تا زانوي ما داخ گل بود ولي كسي اصلا براش مطرح نبود خانم ها بصورت زنجير وار دست بدست از مسير سيل  نان رساندن به ما كه اورديم دماوند شبانه ارسال كرديم.

* در زينبيه دماوند ستادي بود جنب مسجد جامع متشكل از افرادي مثل مادر شهيد كرماني، مادر شهيد هاشمي، مادر شهيدان صديفي وخانم حاج موحد؛ يك خانم بود كه از دو چشم نابينا بود حافظ قرآن،  براي ما قرآن مي خواند مي گفت من براي شما قرآن مي خوانم با همين چشم نابينا براي ما چاي درست مي كرد دو تا دختر كوچك هم داشت. همه براي خدا كاري مي كردن از دل جان كارمي كردن واقعا خانم ها نقشي زيادي داشتن مي توان گفت نقش اصلي در تهيه و ارسال وسايل مورد نياز رزمندگان داشتن بدون هيچ چشم داشت و توقعي خودشان همه كار مي كردن هم از خودشان هزينه مي كردن ما چيزي بهشان نمي داديم اصلا توقع چيزي نداشتند. چند بار اردوي قم و جمكران و زيارت مشهد و دو مرحله ديدار امام برديمشان.

جا دارد ياد كنم از آقاي مرزبان بعنوان مسئول ستاد و آقاي اسماعيل وكيلي و آقاي بابا عليان، قدمعلي رضائي، بابا جهدي و همه كساني كه آن موقع زحمت كشيدند .  همچنين از همسر مرحومم كه هميشه هميار و كمك من بود. هنوز به عنوان يك بسيجي در خدمت نظام مقدس جمهوري و مقام معظم رهبري هستم.

خانم فاطمه عسگر نجفي

  • يك خانواده در خدمت دفاع مقدس

يكي از فرزندانم در زمان انقلاب و ديگري در عمليات كربلاي 5 به شهادت رسيد.

سال 1315 به دنيا آمدم. پسرم سال اول انقلاب به شهادت رسيد. جنگ شروع شد. من و خانم موحد كه الان در بستر بيماري هستند از محله درويش در ستاد پشتيباني كمك مي كرديم. در زمان جنگ حدود سي و خورده اي سال داشتم و شبانه روز كار مي كرديم .

بعد از انقلاب كه جنگ شروع شد هركس هر كاري كه از دستش بر مي آمد انجام مي داد.

براي كارهاي امور پشتيباني به جبهه مي رفتيم من و خانم موحد بوديم.در آنجا هركاري كه از دستمان بر مي آمد انجام مي داديم.

شبانه روز كار مي كرديم و بيشتر اوقات در منزل نبوديم. صبح نان مي پختيم، بعد از ظهر بسته بندي مي كرديم. بچه ها بزرگ بودند حاج آقا هم جبهه مي رفت و مي آمد شبانه روزي فعاليت مي كرديم.

ما پيروز هستيم وبا اين رهبريت پيروز مي شويم. برنامه دعوت سران كه خيلي خوب بودجوانانمان حفظ شوند وپشتيبان ولايت باشند مملكتمان هر روز بهتر مي شود و انشاء الله تا پرچم اين انقلاب را به دست آقا امام زمان برسانيم.

* در جبهه كه براي كارهاي پشتيباني رفته بوديم برادري تعريف مي كرد كه روزي آماده رفتن به خط شده بوديم كه دو سه نفر مرد قوي هيكل  ودرشت جلوي ما رو گرفتند ما اول فكر كرديم عراقي هستند ولي بعدا ديديم كه از كومله هستند و يك جوان با ريش و محاسن بلند دست بسته آوردند و آنقدر شكنجه كرده بودند كه آن جوان طاقت ايستادن نداشت بعد به ما  گفتند شما داريد ميرويد جبهه قرباني كرده ايد ما گفتيم نه آني گفتند ما رسم داريم قرباني كنيم و در يك چشم به هم زدن جوان را خواباندند و مثل گوسفند سرش را بريدند دو تن از همراهان ما از ديدن آن صحنه بيهوش شدند و بقيه كه شوكه شده بودند آنها گفتند بايد مقداري از خون را به ماشين بماليد والا شما را مي كشيم و اين كار را كرده و همراهان را سوار ماشين كرديم و دور شديم مقداري كه رفتيم ايستاديم تا آن دو نفر را كه بيهوش شده اند صدا كنيم كه ديديم يكي از دوستانمان فوت كرده وآن يكي هم به هوش آمد وآنقدر جيغ مي زد. دوباره بي هوش مي شد اين از مظلوميت بچه ها بود.

حاجيه خانم صديفي، مادر شهيدان ناصر و صادق

  • هم ما ايستاده ايم

 متولد 1325، ساكن دماوند هستم و در دشتبان به دنيا آمده ام. زمان جنگ حدوداً 30 سال داشتم، متاهل بودم و 4 فرزند داشتم.

دوبار به منطقه جنگي اعزام شدم. وسايل از دماوند مي برديم، غذا درست مي كرديم. بعد از مدتي هم برمي گشتيم  و دوباره وسايل آماده مي كرديم. بار دوم 20 روز مانديم.

هدف رضاي خدا بود. آن زمان فرزندانم در جبهه بودند. پسرم سال 60 به شهادت رسيد. يك فرزندم جانباز است و يكي آزاده. حال و هواي آن موقع خيلي خوب بود، لذت داشت. همه با هم بوديم. افسوس مي خورم براي آن روزها و دوست داشتم تا آخرين نفس باشم. در پشت جبهه نان شيرمال، توتك، مرباي سيب و هويج و رب گوجه درست مي كرديم. از طرف سپاه مي آمدند و جمع آوري مي كردند و مي بردند جبهه.

وقتي رفته بودم جبهه، برادران هماهنگ كردند پسرم كه در جبهه بود آمد با هم ملاقات كرديم و يك ناهار هم در خرمشهر با هم خورديم. گفت: با احترامي كه براي شما قائل هستم ولي بايد برگردم، در خط به من نياز است. آن لحظات بهترين خاطره ام بود.

هنوز هم ايستاده ايم، جانم فداي اسلام.

از دوستان و همرزمانم مي توانم به خانم ها طاهره ابراهيمي، ربابه نعيمي و معصومه محمدي اشاره كنم.

حاجيه خانم آمنه ابراهيمي، مادر شهيد اسماعيل قاسمي

  • با عنايت فاطمه زهرا (س) برگشتم...

اسفند سال 1362 از طريق سپاه پيشنهاد شد جهت رفتن به ماموريت بچه چهار ماهه داشتم. با شوهرم مشورت كردم گفت:«هرجور خودت تصميم بگيري من حرفي ندارم ... .»

تصميم گرفتن براي من سخت بود. اينكه از بچه چهار ماهه خودم جدا بشم. پدرم گفت:« مگر فقط تو بچه داري خيلي ها از بچه هاشون جدا شدند.» بچه را پيش پدر و مادرم گذاشتم. رفتيم بيمارستان شهيد كلانتري انديمشك بخش جراحي و بخش بچه هاي شيميايي كه يك مقدار مواد شيميايي در من تاثير گذاشته بود. 45 روز ماموريت من ادامه داشت.

* مراقب يك مجروح بوديم دكتر آمد گفت:« ديگر فايده ندارد اين زنده نمي ماند؛ سرم را بكشيد، بگذاريد راحت باشد.» من قبول نكردم و ايستادم گفتم:«من نمي روم، تا زنده هست مي مانم و مراقبت مي كنم.» من كنار پنجره ايستاده بودم عراق شروع كرد به بمباران شهر؛ با اينكه مجروح بود با دست اشاره كرد از كنار شيشه دور شوم تا صدمه نخورم. نيمه هاي شب بود كه يكي از بچه ها گفت حال ايشان دارد بهتر مي شود، دارد ذكر مي گويد. در همان حال يكي از خواهران آمد و گفت شما مجروح تخت 17 داريد گفتم بله و حالش خيلي بد است گفت من داخل آسايشگاه خواب ديدم يك آقايي با لباس عربي آمده و به ايشان آب دادم رفتيم كنار تخت اين مجروح و ديدم كم كم چشمانش باز كرده و شروع به صحبت كردن نمود. گفتند من توسط حضرت زهرا (س) برگشتم.

* شب اول كه رفتيم در بخش جراحي مقداري ناراحت شدم اونجا سخت بود داخل اتاق كه يك جوان اورده بودند  دستش قطع شده بود به من گفتن تا شيفت شما تمام مي شود كنار اين مجروح باشيد ونبايد آب بخورد مواظب باشيد كم كم به هوش امدن به زبان شيرين مازندراني به من گفت خواخر جا.ن متوجه شدم اهل شمال است. گفتم شما به چه كسي بيشتر علاقه داشتيد؟ گفت: به حضرت ابوالفضل (ع). گفتم: مثل حضرت ابوالفضل (ع) شدي.وقتي كه تشنه مي شد با پنبه لب هايش را خيس مي كردم. يكي از خانم ها بهداري بالاي  سر ايشان رفته بود آرايش كرده و ناخن لاك زده خواسته بود لب ايشان را خيس كند انگشت او را گاز گرفته بود به طوري كه آمده بودند و رهايش كرده بودند اعتراض كرده بود چرا ايشان با اين وضع بالاي سر من مي آيد و اصرار
مي كرد به من (يعني خواخر شهناز) از من مراقبت كند.

                                         خواهر اكرم كوچكي

  •  حفظ حجاب در سخت ترين شرايط

در اواخر فروردين سال 1362 به عنوان امداد گر از طريق سپاه منطقه 10 تهران واحد بسيج در خيابان سميه از خواهران سه جهت امداد گري به جبهه اعزام شديم ابتدا ما را بردند اهواز و از اهواز ما را مامور كردند به بيمارستان شهيد كلانتري انديمشك خواهر علاالديني در بخش جراحي . خواهر هاشمي و حسني در بخش عمومي شروع به كار كرديم مدت سه ماه در آنجا بوديم البته ماموريت ما 45 روز بود ولي ما تخلف كرديم و سه ماه مانديم به صورت شيفت سه روز از ساعت 7 صبح الي 7 شب و سه روز از 7 شب الي 7 صبح آماده خدمت به مجروحان عزيز بوديم . بيمارستان شهيد كلانتري انديمشك از بيمارستان هاي مهم و شلوغ  وتعداد مجروحين كه به آنجا مي آوردن زياد ه تمام مجروحين خطوط شمال استان خوزستان ابتدا به بيمارستان شهيد كلانتري انديمشك آورده مي شد و اگر نياز بود به استانهاي ديگر منتقل مي شد . ما هر نوع كاري كه نياز بود در آنجا انجام مي داديم خانم ها كه معمولاً از يك سوسك مي ترسيدند ولي در آنجا زندگي كردن با عقرب و رتيل و حشرات موذي خيلي عادي بود و اصلاً اهميت نداشت.

توسط بيمارستان به ما توصيه شده بود در محل كار از چادر استفاده نكنيم ولي ما با چادرهاي جلو بسته و مقنعه با توجه به گرماي هوا و حجم كار زياد انجام وظيفه مي كرديم و همين حركت تاثير در سن كارمندان خواهران بيمارستان گذاشته بود .در ضمن در سنين دبيرستان و اوايل نوجواني بوديم. بعد از سه ماه برگشتيم البته خواهران علاالديني از طريق بيت الزهراء چندين مرحله ديگر اعزام شدند . البته خواهر علاالديني چند نوبت ديگر اعزام شدند.                                       

خاطره از خواهران هاشمي، علاالديني و حسني

  •  فداي سر رزمندگان

متولد1343 در آن زمان 17 سال داشتم متولد آبعلي و هم اكنون ساكن آبعلي هستم ومتاهل وخانه دار داراي 5 فرزند در زمان جنگ خانه دار ومتاهل بودم.درآن زمان برادر شوهرم (شهيداحمدعلي كاشاني) گفته بودندكه هر دلتنگي براي من داريد در خدمت جبهه انجام دهيد وبه گفته ي ايشان من وهمسرم مادر شوهر وپدر شوهرم دست به دست هم داده ودر پشت جبهه خدمت مي كرديم آن زمان پدرخودم نيز در جبهه حضور داشتند.

فعاليتهاي ما از طرف جهاد سازندگي سپاه دماوند به ما اعلام مي شد و ما اجناس را جمع آوري وبه جبهه مي فرستاديم پتو ولباسهاي جبهه را مي آوردند وما آنها را مي شستيم در آن زمان من فرزند20روزه اي داشتم كه همراه من بوده كه شيميايي شده كه بعد از چندين سال نيز علائم آن مانند تاول وزخمهاي كه روي پوستش به وجود مي آيد دكترها مي گويند اثرات مواد شيميايي در رابطه با شستن پتو و لباسهاي جبهه بوده است. 

هدف ما اول رضاي خدا- لبيك به فرمان رهبر – رضاي خدا و رزمندگان اسلام بود.

تنها خاطره اي كه براي من جذاب است در خانه ي مادر شهيدي (محمد رضا بابائيان) رفتم براي جمع آوري شيشه ايشان تمام شيشه هايي كه وسايل خودشان درآن بود در كاسه ريخته وبه من دادند.من گفتم كه وسايلتان خراب مي شود گفتند فداي سر رزمندگانم.

فضاي آن موقع احساس مي كنم به هم خيلي نزديك بوديم  همه دورهم بوديم. همديگر را درك مي كرديم و مانند خواهر بوديم. بعضي ها از دنيا رفته اند. انشا الله كه اتفاق نيافتد ولي از جان و دل باتمام وجود آماده ايم.

همسرم مسئول پايگاه شهيد اشرفي اصفهاني نيروها رابراي جبهه اعزام مي كرد وخودشان هم به جبهه مي رفتند.

خانم فاطمه صغرا رافعي

  •  هر كس به اندازه ي توان خود

متولد 1330، ساكن آبعلي، خدمتگزار مدرسه، متاهل و داراي 4 فرزند. همسرم در كارخانه دوغ آبعلي خدمت مي كردند. در آن زمان 30 ساله بودم.  فعاليت ها مسئول پشتيباني آبعلي بودم از طريق سپاه با خواهرهاي بسيجي به در خانه مي رفتيم اجناس مورد نياز را جمع و برادرهاي جهاد وپشتيباني سپاه مي بردند. تمام وقت مان در خدمت جمع آوري وخدمت رزمندگان بوديم خواهراني كه با ما كار مي كردند، فاطمه ذوالفقاري، قدم خير و گل پري سلطان آهي بودند. باهم خيلي صميمي ودوست و خواهر بوديم.

* زمان بسته بندي اقلام ديديم يك فرد در داخل كبريت  چندگرم برنج كه در توان او بود براي جبهه هديه كرده بود.

خانم صفيه رضايي

  •  همه يك دل و يك رنگ بوديم

من علي بابائي ساكن آبسرد متولد سال 1315 ميباشم و در زمان جنگ حدود سي وخورده اي داشتم وهمسرم نيز در فعاليتها با من كمك مي كرد.

از ابتدا با جهاد در رابطه باكمك هاي مردمي فعاليت مي كرديم وبعد از طريق بسيج كه خواهر نجفي وآقاي مرزبان وسايل مورد نياز رابه ما اعلام مي كردند و ما آماده ميكرديم و از طريق بسيج به جبهه منتقل مي شد.

ما هر چه نياز بود درست ميكرديم مربا، نان،لباس،پتو همه را بسته بندي مي كرديم بيشتراوقات در پايگاه بوديم روزها نان
مي پختيم ومربا درست مي كرديم وبعد از ظهر بسته بندي مي كرديم تعداد خواهران خيلي زياد بود. ماانگيزه وهدفمان براي رضاي خدا بودآن زمان مملكتمان نياز داشت جوانان در جبهه ها مي جنگيدند و ما در پشت جبهه فعايت مي كرديم جوي بسيار دوستانه وهمه مشغول كار ومن وتويي نبود كه هر چه از دستش بر مي آمد انجام مي داد.

اگر زماني جنگي بشود كه خدا نكند ما هم چنان ايستاده مقاومت مي كنيم كما كه الان هم در سنگر بسيج مشغول خدمت مي باشيم وگوش به فرمان رهبرمان تا انشا الله ظهور آقا امام زمان.

* همه آن دوران خاطره است يك روز رشته را آماده كرده بوديم و با طناب به درب آهني در مسجد بسته بوديم كه دو نفر از برادران وارد شده وچون ساختمان قديمي بود درب آهني  به رويشان افتاد كه ما آن قدر يا حسين مي گفتيم و فرياد مي زديم خدارو شكر صدمه جدي نديدند در صورتي كه بايد اتفاق بدي مي افتاد ولي خدا نگهدار شان بود يادم مي آيد رشته ها روي زمين پخش شده و برادران افتاده بودند روي رشته ها صحنه جالبي بود.

پيامم: پشتيبان ولايت همه  با هم زمان جنگ يك دل و يك رنگ. تا ظهور آقا امام زمان.                                                                 

خانم علي بابائي

  • به خاطر فرمان امام

متولد 1319 محل تولد آبعلي وساكن آبعلي بودند خا نه دار متاهل ودر كار كشاورزي به شوهرم كمك مي كردم .

كارهايي را كه انجام مي داديم شستشوي پتو ولباسهاي سربازها پختن نان وتهيه ميوه ،كمپوت و... دوختن لباس براي سربازه. گاهي براي جمع آوري ميوه به روستاهاي ديگر مي رفتيم و در جمع آوري ميوه كمك مي كرديم در آن زمان من بچه هاي كوچك داشتيم كه آنها را در خانه مي گذاشتم واز صبح زودتا ساعت 12 شب شايد هم ديرتر فعاليت مي كرديم.

9فرزند داشتم شوهرم در جبهه بود وخودم پشت جبهه فعاليت مي كردم وپسرهاي من شغلشان آزاد بود ودختران خانه دار هستند وشوهرم 15سال پيش فوت شده است.

به فرمان امام ما پشت جبهه فعاليت مي كرديم وخودمان اقلام را جمع آوري مي كرديم وآقاي بابائيان از ما تحويل مي گرفت وبه جبهه ارسال مي كرديم. نيت ما خداي بوده وبخاطر شهدا ورزمنده هاي اسلام كار مي كرديم. رفته بوديم جبهه شوش دانيال مادر من و خانم نصيري رفتند سرويس بهداشتي ما با ماشين رفتيم آنها جا ماندند وبه فرمانده گفتيم او خود را زد واز هوش رفت ما به خواهرم گفتم كه بيا برويم ولي او گفت شب شده ونمي توانيم           خواهرم گريه كرد ومتوسل به امام زمان شد بايكي از مادران شهيد همراه بوديم كه صبح مادر شهيد به دو كوهه رفت وعكس فرزند شهيدش را كه به در و ديوار آنجا زده بود مشاهده كرد.

خانم قدم خير سلطان آهي

  •  كار براي خدا، جايي براي حجت باقي نمي گذارد

متولد 1325 بوده محل تولد آبعلي ساكن آبعلي هستم خانه دار متاهل وهمراه همسرم در مزارع كشاورزي خدمت مي كردم وبيشتر وقتمان را براي جبهه مي گذاشتم.

زماني كه انقلاب شد با جان و دل در خدمت اين نظام بوديم. باغ خودمان سيب داشت ما داديم براي جبهه  و باخواهر هاي ديگر سيب ها را جمع كرده و كمپوت ومربا درست مي كرديم وبه جبهه مي فرستادم. 5 فرزند داشتم فرزند بزرگم 15 ساله وشوهرم بيشتر وقتها در جبهه بود والان پسر بزرگم جانباز جنگ است .وشوهرم جانباز جنگ است و دو پسر بزرگم با پدر هميشه در جنگ بودند وبه جبهه مي رفتند، اول براي رضاي خدا خون شهدا ورزمندگان اسلام.

با افرادي كه كار مي كرديم ماننديك خانواده بوديم ودر زمان كار شوق زيادي وجود داشت صميميت و دوستي زياد بود چون هدف رضاي خدا بود وزماني كه كار خدايي باشد جايي براي صبحت باقي نمي ماند.

خانم هاي ديگر كه كمكمان مي كردن : نساء ذوالفقاري – كوكب خسروي – گل شاه – ام نساء – صغرا اسماعيلي.

الان آماده هستيم هيچ گاه از صحنه بيرون نمي رويم .

* زماني كه ما وارد جبهه شديم روي زمين خون شهيد ريخته بود كه شايد يك ساعت قبل به شهادت رسيده بودند چون خون هنوز تازه بود. كه در آن شب به پادگان ما حمله كردند.

ما در آن زمان با جمع آوري لوازم مورد نياز براي جبهه به فرمان ولي فقيه آماده بوديم وهم اكنون نيز در حماسه ي 9دي حضور داشتيم  به فرمان رهبر رفتيم وهرگاه نيز رهبر فرمان دهند آماده هستيم جان بدهيم .                                                                                

 خانم گل پري سلطان آهي

  •  مثل آن زمان، آماده ايم...

سال تولد 1342 محل تولد آبعلي ساكن رودهن زمان جنگ متاهل دو فرزند داشتم شوهرم شغل آزاد داشتند تمام كارهاي ما گروهي بود ميوه ها را جمع كرده كمپوت مي كرديم وتحويل سپاه مي داديم آرد را خمير ميكرديم ونان مي پختيم گاهي از صبح زود تا شب پخت نان طول مي كشيد گرما و سرما مانع از كارمان نبود در همه زمان آماده بوديم .

از كمك هاي جمع آوري شده از منازل از طريق پايگاه به سپاه وبعضي وقتها از طرف خانم نجفي ماشين فرستاده مي شد وكمك ها ارسال مي كرديم هدف رضاي خدا وكمك به سربازان گمنام امام زمان بود .

فضاي اون موقعه را با الان مقايسه نمي توان كرد احساسمي كرديم در كنار رزمندگان در جبهه هستيم.

اگر نياز به به دفاع باشدمثل آن زمان آماده ايم .

* چون خيلي جوان بودم 19سال داشتم دو فرزند را پيش مادر شوهر مي گذاشتم هنگامي كه به خانه مي رفتيم دعا مي كرديم كه مادر شوهرمان مارابازخواست نكند و دعاي آيه الكرسي را مي خواندم تا به من چيزي نگويد اومي گفت قبل از آمدنت چون بچه ها اذيت مي كردند با خودم مي گفتم چيزي به او مي گويم وديگر نمي گذارم فعاليت كندو به من مي گفت وقتي توميايي آرام مي شوم كه من به او گفتم من آيت الكرسي مي خوانم تا شما به من چيزي نگويي اين بهترين خاطره ام بود.

خوب صبحت ما اين هست كه رهبر را تنها نگذاريم كنار رهبر باشيم پيامهاي آن را گوش دهيم وخواهشي كه داريم از بسيجياني كه در دفاع مقدس درپشت جبهه حضور داشتند تقدير وتشكر شود.پشتيبان ولايت فقيه باشيم.                                                                                                                 

خانم زهرا بهرامي