خاطرات بنجامين (اولين سفير آمريكا در ايران) از سفر به دماوند

[دوران ناصرالدين شاه قاجار]

 

 

راه خود را از ايوان كيف در يك جاده باريك و پرپيچ و خم كوهستاني كه به خرابه هاي يك قلعه منتهي مي شد ادامه مي داديم، اين قلعه در بالاي ارتفاعات مشرف بر اراضي خشك و سوزان ايوان كيف قرار داشت در زير پاي ما و در جنوب راهي كه طي مي كرديم دره اي آتشفشاني واقع بود كه چين خوردگي هاي بسيار داشت و در زير نور ماه مانند دريايي مواج به نظر مي رسيد. خاك و سنگ و شن ريزه هاي اين دره رنگ هاي مختلفي داشتند ولي در آنها كوچكترين اثري از گياه و سبزي ديده نميشد، حتي از بوته ها و خارهاي صحرايي هم چيزي بنظر نمي رسيد. پرندگان نيز در اينجا وجود نداشتند و ظاهرا از انزوا و تنهايي اين دره به نقاط مجاور پناه برده بودند. پس از طي مقداري راه بالاخره باين قلعه كه "دورآباد" نام داشت رسيديم. دورآباد قلعه خراب و قديمي بوده كه در اطراف آن برج و بارو و دور آن خندقي وجود داشت و معلوم نبود متعلق به چند هزار سال قبل است. از دورآباد به بعد مناظر اطراف تغيير كرده و زيبا و دلپذير ميشد و اين هم از عجايب دشتها و اراضي ايران است كه آب و هوا و شرايط جوي يك مرتبه و در فاصله يك ساعت راه عوض شده و يك منطقه خشك و سوزان و كويري تبديل به يك منطقه سرسبز و خوش آب و هوا مي گردد. باغستان هاي مو، سيب و به در اطراف جاده ديده ميشد و هر قدر جلو مي رفتيم درختان ميوه بيشتر و انبوه تر مي گرديد. بعلاوه درختان چنار و افرا و تبريزي در گوشه و كنار جاده زياد بود، جويهاي آب، زمزمه كنان از وسط راه باريكي كه آنرا طي ميكرديم ميگذشت و صداي آب، آهنگ ملايم و دلنوازي را بگوش مي رساند. در بعضي از قسمت ها كه غله كشت كرده بودند محصول را جمع كرده و خرمن هاي بزرگي مشاهده ميشد. در حقيقت باوركردني نبود كه دو يا سه ساعت قبل ما در هواي سوزان ايوان كيف بال و پر مي زديم و حالا به نقطه اي چنين باصفا و خوش آب و هوا قدم گذاشته ايم.

راه پيمايي در ميان اين باغات مدت زيادي بطول نيانجاميد و ما به ده "سارون" (1) رسيديم و با ديدن مناظر اين دهكده نشاط خاصي بهمه دست داد. در ايران و به طور كلي مشرق زمين وقتي صحبت از يك ده مي شود، انسان مجموعه اي از خانه هاي گلي و كلبه هاي كوچك و چند دكان محقر را در نظر مياورد كه بوسيله ديواري قلعه مانند احاطه شده و دروازه آنرا شب هنگام مي بندند كه از تعرض و حمله دزدان و سارقين مسلح در امان باشد. ولي"سارون" وضع ديگري داشت. ما وارد دره كوچكي شديم كه شيب تندي بطرف كوهستان داشت. در وسط ايندره رودخانه كوچكي جريان داشت كه ارتفاعات اطراف دره مانند ديوارهايي آنرا دربرگرفته بودند، انبوه درختان ميوه و اشجار سبز و خرم و گل هاي وحشي قرمز و سفيد و بنفش رنگ در دو طرف رودخانه مشاهده ميشد، آسياب زيبايي در كنار رودخانه وجود داشت و از روي درختان اطراف آسياب، نغمه بلبل ها و پرندگان ديگر خوش الحان گوش را نوازش ميداد. در طول مسافرت هاي خود به ايران كمتر به چنين منظره ي زيبا و شاعرانه اي برخورد كرده بودم.

در كنار رودخانه براه خود ادامه داديم، چند بار هم اسب ها و قاطرها از رودخانه گذشته و بالاخره ما را به مركز ده "سارون" رساندند و در آنجا با منظره زيباتري مواجه شديم. در يك طرف دره تپه سرسبز و خرمي قرار داشت كه از پايين تا بالا روي آن خانه هاي متعددي را طبقه طبقه ساخته بودند، سبك ساختمان خانه ها خيلي جالب و اعياني بنظر مي رسيد و از اين لحاظ شباهتي به خانه هاي ساير دهات ايران نداشتند. اين ساختمان ها داراي درها و پنجره هاي شبكه مانند بودند و جلوي هر ساختمان هم بالكوني مشرف به رودخانه وجود داشت كه پشت نرده هاي آنها گلدانهاي پر از گل قرارداده بودند. در بالاي تپه ساختمان بزرگي قلعه مانند ديده ميشد كه بعدها فهميديم مسجد آن ده است و اطراف اين ساختمان را انبوه درختان ميوه و چنار و افرا و صنوبر احاطه كرده بودند. در صحن حياط آن ساختمان، عده اي از ريش سفيدان و معمرين (نشسته) و قليان مي كشيدند و با هم صحبت مي كردند. آنها بوسيله غلامان و افراد گارد محافظ مطلع شدند كه ما كي هستيم و به چه منظور وارد "سارون" شده ايم و بهمين جهت از جاي خود بلند شده و بما سلام و خوش آمد گفتند.غلام ها از پيرمردها خواستند كه محلي براي اطراق بما بدهند و با كمال تعجب مشاهده كردم كه آنها از ما دعوت كردند كه در صحن مسجد منزل كرده و اسبها و قاطرهاي خودمان را هم در زمين مجاور آن ببنديم. من با تشكراز آنها بلحاظ آنكه اقامت ما در مسجد ممكن است براي اهالي ده ناراحت كننده باشد، اين دعوت را رد كردم و گفتم اگر مانعي نداشته باشد در وسط درختان بالاي تپه چادر خواهيم زد و آنها با كمال ميل موافقت كردند و بهمين جهت در فاصله چند صد متري مسجد چادرهاي خود را در وسط درختان زردآلو برافراشتيم، اسبها و قاطرها را هم در اطراف چادرها به درختها بستند و در ظرف چند دقيقه مستخدمين غذا را براي شكم گرسنه ما آماده كردند.

در اين محل فوق العاده زيبا و خوش منظره، چند روزي را توقف كرديم و از هواي لطيف و پاك كوهستان بهره مند شديم و بطور محسوسي ضعف و نقاهت ما از بين ميرفت. مردم "سارون" خوب و مهربان بودند و مزاحمتي براي ما نداشتند ولي در روز اول و دوم چون هيچ اروپايي را تا آن هنگام نديده بودند و هيچ خارجي گذارش بآنجا نيافتاده بود نسبت بوضع ما كنجكاو بودند و باطراف چادرها آمده و كارها و رفتار ما را تماشا مي كردند، در حقيقت براي آنها موجودات غريب و قابل مطالعه اي شده بوديم، مخصوصا زنان دهكده با چادر سياه جلوي چادرهاي صف كشيده و ما را از پشت روبنده هاي خود نظاره ميكردند و با هم در گوشي پچ پچ ميكردند ولي خوب كه ما را تماشا كردند، حس كنجكاوي آنها ارضاء شد و پي كار خود رفتند. اما پسربچه هاي ده بسادگي دست بردار نبودند آنها جلوتر آمده و وارد چادرهاي ما ميشدند و بالاخره غلام ها و افراد محافظ آنها را تهديد كرده و از چادرها خارج نمودند.

از "سارون" حركت كرده و در امتداد دره و رودخانه آن بطرف بالا جلو رفتيم و به يك جلگه مرتفع كه چند هزار پا از سطح دريا ارتفاع داشت رسيديم اين جلگه در نزديكي قله پر از برف دماوند قرارداشت، مقصد بعدي ما شهر دماوند بود كه مركز نواحي و مناطق اطراف بشمار ميرفت. اين منطقه حاصلخيز سرسبز و خرم بوده و آب نسبتا فراواني هم دارد. از وسط چمن زارهاي متعدد و انبوه درختان زيادي عبور كرديم و بالاخره وارد شهر دماوند شديم و چادرهاي خود را در محلي بيشه مانند برپا كرديم. در دماوند صنايع بافت پارچه هاي ابريشمي، چرمسازي و نمدمالي وجود دارد ولي كار عمده مردم آنجا كشاورزي است، چندين امامزاده و بقعه قديمي نيز در آنجا بود كه البته ما اجازه ورود بآنها را نداشتيم ولي آنچه را كه از خارج مي ديديم حكايت از آن داشت كه بناهاي آنها خيلي قديمي است و آثار هنري زيادي در داخل آن بناها وجود دارد. در اينجا بايد علاوه كنم كه چند ماه بعد يكي از اهالي دماوند در تهران بمن مراجعه كرده و چند كاشي متعلق باين بقعه ها را براي فروش عرضه نمود كه آنها را خريداري كردم، آن مرد ميگفت كه كاشيها را از خرابه هاي يكي از بقعه ها بدست آورده است، آنها متعلق بدوران شاه عباس بوده و نفاست و زيبايي خاصي داشتند و همين كاشيها نشان ميدادند كه در داخل بقعه ها چه آثار گرانبهاي هنري نهفته است.

در طي مدتي كه در دماوند اقامت داشته و استراحت مي كرديم درصدد برآمديم كه كاغذهايي بدوستان خود در تهران نوشته و از حال آنها و خبرهايي كه از امريكا رسيده است جويا شويم ولي پس از جستجو دريافتيم كه دماوند اداره ي پست ندارد و نامه رساني هم وجود ندارد كه نامه اي را به تهران ببرد و بطور خلاصه دماوند فاقد خدمات پستي و تلگرافي بود و در اين مورد چاره اي نداشتيم جز كاري كه ديگران معمولا انجام ميدادند، بكنيم و اين كار هم آن بود كه قاصدي را اجير كرده و نامه ها را بوسيله او به تهران بفرستيم، اين قاصدها نيمي از اجرت خود را قبلا دريافت مي نمايند و نيم ديگر را وقتي كه نامه را بمقصد رسانده و جواب آنرا آوردند ميگيرند. اينهم البته يك نوع خدمات پستي بود ولي گران تمام ميشد.

از دماوند بطرف "رينه" (2) حركت كردم، راه دماوند- رينه از يك گردنه صعب العبور كوهستاني در ارتفاع نسبتا زياد ميگذشت و راه پرپيچ و خمي بود كه آنرا ژنرال "كاستيگر" يك اروپائي كه در استخدام شاه ايران بود، طرح ريزي كرده و ساخته بود. در بالاي گردنه امامزاده زيارتگاهي (3) وجود داشت و در كنار امامزاده گورستاني ديده ميشد كه ميگفتند متعلق بكساني است كه هر ساله زمستانها در برف و بوران اين گردنه از سرما و بوران تلف ميشوند از اين گردنه بعد جاده از دامنه هاي كوه دماوند عبور كرده و نسبتا خوب ساخته شده بود. بدون ترديد اگر اين جاده ساخته نشده بود، هرگز عبور از اين قسمت و از دماوند به "رينه" امكان نداشت در طرف راست جاده رود هراز در عمق دره جريان داشت. اين رودخانه در فاصله چند ميلي به رودخانه لار پيوسته و تبديل به رود خروشان و تندي ميشود كه با جريان سريعي در اعماق دره بطرف دريا سرازير ميشود. زير پاي ما در طرف ديگر جاده قريه "اسك" مشاهده ميشد كه تخته سنگ هاي عظيمي اطراف آنرا فرو گرفته بود و از اينجا به بعد راه شيب تندي بطرف بالا پيدا ميكرد و پس از طي چند ميل به دهكده سرسبز و خوش منظره "رينه" رسيديم.

در ده رينه بآساني و سهولت توانستيم قطعه زمين هموار و سرسبزي را در يك محله مرتفع براي زدن چادرهاي خود پيدا كنيم و تصميم گرفتيم چند روزي را در آنجا استراحت نمائيم. من و آقاي پاتر در حاليكه روي چمن در زير سايه درختان نشسته و فنجان چاي داغ را در دست داشتيم احساس مي كرديم كه بهترين لحظات زندگي خود را مي گذرانيم و خوشحال بوديم كه لااقل يك هفته در اين مكان خوش آب و هوا اقامت و استراحت خواهيم كرد. شب موقعي كه در چادر خود ميخواستيم استراحت كنيم يك نفر با يك بره وارد چادر شد و بوسيله مستخدمين فهميديم كه اين بره را يكي از معمرين دهكده بعنوان هديه فرستاده است كه آنرا پذيرفته و كسي را كه بره را آورده بود با انعام خوبي روانه كرديم.

در طول اقامت در رينه يكي از همراهان ما مريض شد و احتياج به پزشك پيدا كرد ولي در آنجا يافتن پزشك كاري مشكل و حتي غيرممكن بود. اگر ميخواستيم از تهران يك دكتر را بآنجا بياوريم چند روزي بطول مي انجاميد و خطر مرگ بيمار را تهديد ميكرد. پس از جستجو و تحقيق مطلع شديم كه يك پزشك بومي و سيار چند روزي است در رينه اقامت دارد و حالا پس از معالجه يا كشتن كليه بيماران دهكده قرار است فردا آنجا را ترك كند. چاره اي نبود جز آنكه از او استمداد كنيم، يكي از مستخدمين را عقب وي فرستادم. طولي نكشيد كه مردي بلند قد با ريش بلند و سياه و با چشماني عقابي شكل وارد چادر شد. او هم همان پزشك بومي يا حكيم باشي بود، سري در مقابل من بعنوان احترام فرود آورد و اجازه نشستن خواست و چهار زانو روي فرشي كه داخل چادر گسترده بوديم نشست، نبض بيمار را گرفت و معاينه مختصري از او كرد و گفت"چيزي نيست، انشاءاله خوب خواهد شد" نسخه اي نوشت و بدست ما داد و گفت خود او نميتواند اين دوا را تهيه كرده و به بيمار بدهد و بهتر است يكي از مستخدمين را بهمراهي او بفرستيم تا از دهكده دارو را خريده و بفرستد و ما خودمان ان دارو را جوشانده و به بيمار بخورانيم. بعدها اطلاع حاصل كردم كه اين روش كليه حكيم باشي هاي ايرانست كه پس از آنكه نسخه دوا را نوشتند خودشان ميروند و اگرامكان داشته باشد از آن شهر يا ده خارج ميشوند تا اگر دوا اثر نه بخشيد و بيمار مرد از تعرض و حمله كسان بيمار مصون بمانند. در هر حال چاره اي نبود و مي بايستي دستورات وي را عمل ميكرديم يكي از نوكران را فرستاديم و او داروهاي لازم را آورد كه آنها را جوشانديم مزه و طعم خاصي داشت كه با داروهاي خارجي كاملا متفاوت بود، با ترس و لرز از اينكه نتيجه كار چه خواهد شد و بيمار چه وضعي پيدا خواهد كرد، دارو را باو داديم و با كمال تعجب روز بعد مشاهده كرديم كه حال او خوب شد و از بستر بيماري برخاست، البته در آنموقع پزشك بومي از رينه خارج شده و از نتيجه طبابت خود اطلاعي نداشت.

يك هفته اقامت در رينه در رفع نقاهت من موثر واقع شد و بهمين جهت در ادامه مسافرت به فيروزكوه و نزديك شدن به جنگلهاي مازندران دچار ترديد شدم. خاصه آنكه در اين محل از سال خطر ابتلاي به مالاريا وجود داشت و پس از كمي فكر تصميم به بازگشت بطرف تهران گرفتيم.

در بازگشت از سفر نيز حوادثي براي ما روي داد كه بعلت جلوگيري از اطاله كلام از ذكر آنها در اين فصل خودداري ميكنم، فقط به خارجياني كه علاقه به اسب سواري و زندگي در چادر را دارند توصيه مي كنم به ايران آمده و باين مسافرتهاي لذت بخش دست بزنند.

 

پي نوشت:

(1) ساران هم اكنون از محلات كيلان محسوب مي شود.

(2) رينه منطقه اي در لاريجان و نزديكي كوه دماوند است.

(3) منظور امامزاده هاشم (ع) مي باشد.