خاطرات يك معلم مهاجر

بيوگرافي

نام و نام خانوادگي : سعيد وزيري، متولد ورامين در سال 1318 خورشيدي

تاريخ استخدام: 8/9/1338 در فرهنگ دماوند

مدت خدمت آموزش و اداري: 35 سال ( از اين مدت 4 سال در دبستان هاي دماوند آموزگار بوده است كه كتابهاي 1- كوچ پاييزي، 2- مدرسه آبعلي، 3- خاتون معارف ايران و 4- سفر به روزگار جواني با بهره گيري از خاطره هاي معلمي در اين چهار سال نوشته شده است).

مشاغل اداري: مسئول امور بيماران در وزارت آموزش و پرورش ، معاون اداره آموزش و پرورش

مشاغل آموزش: تدريس در دبيرستان هاي تهران، شهرري، ورامين

مشاغل آموزشي اداري : رييس دبستان، رييس مدرسه راهنمايي، رييس دبيرستان

تدريس در دانشگاه آزاد اسلامي در سال 1364 تا سال 1370.

آخرين سمت دردانشگاه: معاول دانشگاه آزاد اسلامي در امور مدارس سما

تاريخ بازنشستگي : مهر 1373 شمسي

فعاليت هاي فرهنگي بعد از بازنشستگي:

الف- كارهاي پژوهشي براي دانشگاه ، همكار يبا دفتر ادبيات داستاني وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي

ب- همكاري با پژوهشگاه آموزش و پرورش در دبيرستان دارالفنون

ج – همكاري با اداره كل امور فرهنگي و هنري وزارت آموزش و پرورش در سمت هاي مدرس داستان نويسي و داور داستان نويسي در همايش هاي كشوري

د- تدريس در كلاسهاي آموزش ضمن خدمت

ه – تدريس در كلاسهاي اسطوره شناسي

ز – عضو هيات علمي شوراي پژوهشي ....... فرهنگ دفتر و ارتباطات

ح- عضو اتاق فكر در پژوهشگاه وزارت آموزش و پرورش

حاصل فعاليت هاي فرهنگي ام 30 عنوان كتاب است و 150 مقاله پژوهشي، تاريخ، ادبي كه از سال 1347 تاكنون در مجله هاي وحيد، تاشا، زيبايي و زندگي، رشته معلم و مجله شعر به چاپ رسيده است.

* آثار چاپ شده:

1- تاريخ ورامين،  2- ورامين در .... و هنر و انديشه،  3- ورامين در آيينه زمان،   4- برج آرامگاهي علاءالدوله،  5- آشنايي با دارالفنون،   6- مهر تاريخ مدارس دختران،  7- مشاهير دارالفنون،  8- ديداري از اوميرك،   9- از كعبه عالم تا كعبه آدم،   10- در هواي خورشيد، 11- گزيده شاهنامه،  12- فردوسي و شاهنامه از نگاه ديگر،  13- تاريخ ادبيات داستاني از زمان باستان تا مشروطه،  14- حكايت نامه ها، 15- نقش مولانا در تهذيب زبان فارسي،  16- سيري در منطق،  17- آشنايي با كتاب احسن الكبار في معرفه الائمه الاطهار،  18- رده پا،  19- قهوه خانه،  20- شهر رموز،  21- تب بلوغ،  22- سنخيت،   23- خانه ، كوچه ، مدرسه،   24- آفتاب لب بام،   25- كلاس گمشده،  26- خواستگاري.

* كتاب هاي زيرچاپ:

1- جشن هاي كهن ايران،  2- تهمينه در مه،   3- رنگين كمان باغ دانايي.

* كتاب هاي آماده بر چاپ:

1- از ورن تا آذرشيب (مجموعه 15 سفرنامه)

2- سفر به دماوند، رغه؛ بم (مجموعه 3 سفرنامه)

3- سفر به سرزمين شرين، سفر به ارمنستان

4- يادداشت هاي معلم مدرسه بومهن

علاوه بر اين مسئول نشر واج مي باشند.

شايان ذكر است متني كه در ادامه مي آيد بخشي از كتاب «كوچ پاييزي» مي باشد كه در اختيار مردم عزيز قرار مي گيرد.

گاراژ سرچشمه و ماشين آقامجتبي

« آفتاب كم رنگ آبان ماه درست از لبه هاي كلاغ پر گاراژ مي پريد... گاراژ نامنظم، كثيف، چرب و سياه بود... به اتوبوس كهنه وسط گاراژ خيره شدم، كهنه و رنگ و رو رفته بود... آيا مي توانست راه برود؟!

صداي يكي از مسافران بلند شد بنا بود سه و نيم حركت كند... حالا ساعت چهاره... مرد پنجاه و دو ساله اي كه سرطاس، شكم برآمده، قد كوتاه، صورتي گرد، چاق داشت.نگاهي به ساعتش كرد و گفت: ساعت سه و سي و پنج دقيقه است نه چهار بعد هم رفت پشت باجه چوبي و گفت مسافران دماوند بليط تهيه كنند.

مسافران جلوي باجه صف بستند... وهاب هم رفت تو صف، از اين ساعت من مادرخرج هستم بعد حساب مي كنيم.

- باشه ، تو هم مادرخرج ولي به شرط اينكه ولخرجي نكني.

يك ربع به ساعت چهار بود كه توي اتوبوس نشستيم، ولي ماشين تا ساعت چهار از جايش تكان نخورد كه نخورد.

چهار و پنج دقيقه راننده پشت فرمان نشست... نگاهي به مسافران كرد و گفت يا علي... به جمال بي مثال علي صلوات بفرستيد.

همينكه مسافران صلوات فرستادند... اتوبوس تكاني خورد و ناله اي كرد و حركت كرد، همينكه اتوبوس از كنار مسجد سپهسالار رد شد دلم هري تو ريخت. اتوبوس بدجوري كهنه بود، آنقدر كهنه بود كه فكر كردم وسط راه كمك مي كرد تا راحت تر حرف بزنيم شايد  هم درست تر و بهتر.آدم توي سكوت دست و پايش را گم مي كند، زبانش مي گيرد اما توي شلوغي و سر و صدا ترس از بد حرف زدن ، غلط حرف زدن از بين مي رود... سفر داشت آغاز مي شد.همسفرم چيزي را زمزمه مي كرد، آهنگي، ترانه اي. مي خواستم بپرسم چرا مي خواهد كار بازار را رها كند بعد پشيمان شدم. اتوبوس « مسجد سپهسالار» را دور زدو به طرف ميدان ژاله مي رفت... مجسمه عقابي كه وسط ميدان بود عقابي در حال پرواز ولي پرواز نمي كرد.نمي توانست پرواز كند چون پاهايش در سيمان وآهن در زنجير بود... عقابي كه آرزوي پرواز داشت... فكر كردم توي ميدان زندگي مثل عقاب برنزي ميدان ژاله ام با بالهاي باز اما برنزي با پاهاي فرورفته در سيمان و آهن ولي من داشتم مسافرت مي كردم.

داشتم كوچ مي كردم.اتوبوس ازتهران پارس كه گذشت احساس غربت كردم، احساس آميخته با ترس. فكر كردم با حرف زدن اين وسواس، اين ترس مرموز، اين كلاف درهم خيال را كه توي دلم شور انداخته بود از بين ببرم. به تجربه هاي سفر كردم. به اينكه آدم چطور مي تواند با مردم رابطه برقرار كند...

 گفتم: صبور باش، مثل اين اتوبوس كه آرام و بردبار براه خودش مي رود.

هوا سرد بود. شيشه هاي اتوبوس يا شكسته بودند يا خوب بسته نمي شد؛ جاي چند تا از شيشه ها هم فيبر كارگذاشته بودند.

وهاب گفت: اين اتوبوس جان ما را به لب مي آورد تا به دماوند برسيم.

گفتم: تو بلد راه هستي ،حالا كجا هستيم.

نگاهي به بيرون كرد و گفت: تازه داريم به سرخه حصار مي رسيم، كو تا دماوند؟

سه ساعت شايد هم بيشتر بايد صبر كنيم؟

گفتم: صبر مي كنيم.

گفت: جاده هم كه جاده نيست... جاده مرگه... بازهم اين راننده هاي قديمي.اين آقا مجتبي سي ساله راننده خط دماوند - تهرانه.

توي اين جاده حتي يكدفعه هم تصادف نكرده، به اين جوجه راننده ها كه نبايد اطمينان كرد.يكمرتبه ديدي رفتي تو دره... آنهم هزار دره با آن پيچ هاي هولناك...

 اتوبوس كه از پيچ تند سرخه حصار بالا رفت ناگهان باتمام وصفش از نظر ناپديد شد.ديگر كوهها بود كه جلومان بلندو كوتاه مي شدند.كوهها بودند كه آغوش باز مي كردند و ما از آغوش كوهي به دامنه ديگري مي فتاديم.به هزاردره رسيديم. باز هم صداي صلوات بلند شد.

وهاب گفت: تعريف مي كنند...

گفتم: سروان شوهر خواهرت... يا كس ديگري؟

گفت: آقامجتبي يك بار تو سرازيري هزاردره ترمزش نمي گيره ولي خودش را نمي بازه.... باخونسردي اتوبوس را تا آن سوي پل جاجرود هدايت مي كند.خون ازدماغ كسي نمي آيد.اتوبوس در سرازيري تند مي رفت.راننده آرام بود. وهاب باز هم به حرف آمد كه ... وهاب مي خواست با حرف زدن ترسي را كه در او ريشه دوانده بود از بين ببرد.از هزار دره تا كنار قهوه خانه بومهن كه رسيديم يك ريز حرف مي زد... باز هم همان حرفهاي تكرراري... توقف اتوبوس كنار قهوه خانه يا روستايي رشته سخنش را پاره مي كرد.دور دست ما همان كوههاي بلند و كوتاه بود و رگه هاي باريك برف كه بردامنه تپه ماهورها ديده مي شد.

ابتداي هر روستايي باغ هاي كوچك و درختان بلند تبريزي باريك و برهنه زير آسمان تهي دست و بي بار اما برافراشته قامت و راست ... نام روستاهاي كنار جاده برايم تازگي داشت... جاجرود ... كمرد... باغ كميش، اصطلك، بومهن ...

چرا بومهن؟

مي گفت: « ز بس كز بومهن خيزد در اين بوم / گسست او را ز يكديگر مفاصل» بومهن يعني زلزله.

از پل بومهن كه گذشتيم پا به محدوده دماوند گذاشتيم. به رودهن كه رسيديم هوا تاريك شده بود ما نتوانستيم رودهن را ببينيم .در رودهن جاده دو قسمت مي شد؛ دست راست دماوند مي رفت و مستقيم به آبعلي.»

قهوه خانه صفري يا مهمانسراي معلمان

« از رودهن تا دماوند نتوانستيم جايي را ببينيم.اتوبوس دور خودش مي چرخيد.بالا و پايين مي آمد... اتوبوس سرگيجه داشت از سرخه حصار تا بومهن آسفالت سرد بود... از رودهن تا دماوند جاده شي بود و پر از دست انداز.سرانجام ساعت 8 شب اتوبوس برابر
« كبابي فرد صفري» دماوند ايستاد.

وهاب گفت: اين هم دماوند...ما موفق شديم...از پشت شيشه اتوبوس درختان بلند تبريزي پيدا بود تكه هاي برف در حاشيه رودخانه. صداي رودخانه زمزمه زندگي بود...

در نور چراغاني مغازه ها، نور « كبابي فرد صفري» از همه مشخص تر بود.

وهاب گفت: پياده شويم... هتل صفري منتظرمان است.

پياده شديم... ولي از هتل خبري نبود.

وهاب گفت: كبابي فرد صفري ، هم قهوه خانه است هم كافه و هم مسافرخانه فرض كن هتل هم هست.

صفري با قد كوتاه شكو برآمده، چهره گوشتالود و پيشاني بلند، موي كم جلو مسافرخانه ايستاده بود... با ديدن ما خنديد كه: كباب تمام شد ولي جا براي خوابيدن داريم.

وهاب گفت: ما گرسنه ايم تا سير نشويم كه نمي توانيم بخوابيم.

صفري گفت: قهوه خانه سر پل ممكن است ديزي داشته باشد.

بايد مي رفتيم قهوه خانه سرپل.توي تنها خيابان خاكي شهر كه در اثر برف و سرما يخ زده بود براه افتاديم.دست چپمان رودخانه بود.توي خيابان كمتر گذرانده اي ديده مي شد... هوا سرد بود قهوه خانه سرپل باز بود ولي غذا نداشت... باز توي خيابانهاي شهر پرسه زديم، هوا سرد بود و آسمان چه ستاره هايي داشت رودخانه زمزمه اي دلگير داشت.

وهاب گفت: بنظر من عسل دماوند حرف نداره... شوهر خواهرم ، خريده بود، چه عسلي؟

گفتم: مقصودت سراوان است ... نه...

گفت: ولي ما نبايد ولخرجي كنيم بهتره يك سير پنير بخريم...

گفتم: تو مادر خرجي!

چراغ كم نور مغازه اي ما را به سوي خود كشاند.دكان بقالي بود.نمي دانم چرا ياد بقال هرز ويلي افتادم در سفرنامه ناصر خسرو... گرچه هيچ شباهتي ميان آن بقال و اين بقال نديدم...

وهاب از همان دم مغازه گفت: حاجي آقا پنير داري؟

صدايي شنيده شد، چقدر مي خواستيد؟

وهاب گفت: فقط يك سير... به عبارتي هفتادو پنج گرم.بقال از پشت كرسي بلند شد...

يك سير پنير كشيد و گذاشت لاي كاغذ و داد دست وهاب.

وهاب گفت: چقدر تقديم كنم...

بقال گفت: فقط 8 ريال

به وهاب گفتم: در شهر ري پنير سيري 6 ريال است....

وهاب گفت: تو لبنيات دماوند را با لبنيات شهر ري يكي ميداني. من تو بازار هستم، ما شنيديم ماست بندهاي شهر ري شير را حداقل دو بار چرخ مي كنند... پنير شان هم مثل كشك است.. هنوز از بقالي بيرون نرفته بوديم كه پيرمردي سرش را جلو آورد و گفت: حاجي يك سير پنير بده... بعد هم 6 ريال انداخت تو ترازو ... بقال پول را برداشت و انداخت توي دخلش و برايش يك سير پنير كشيد...

وهاب گفت: عسل هم داريد؟

و به بقال گفت ديديد آقا: جاي 8 ريال 6 ريال انداخت تو ترازو و رفت...

وهاب گفت: زودتر بريم تا قهوه خانه بازه اگر دير بجنبيم آن وقت بايد تو  پياده رو بخوابيم .

از بقالي كه بيرون آمديم، وهاب گفت: خوب اين كاسب ها آدم را سركيسه مي كنند ولي دزدي عاقبت خوشي ندارد.

گفتم: تو فكر مي كني با اين دله دزدي ها سقف آسمان به زمين مي آيد يا ستاره ها يكي يكي مي ميرند.

وهاب به آسمان نگاه كرد و گفت چه آسمان صافي؟ هيچوقت آسمان را به اين خوش رنگي نديده بودم. با اين همه ستاره هاي درخشان.

گفتم: خوب داري شاعر ميشي

گفت: دارم عاشق مي شوم.

قهوه خانه سرپل چراغش روشن بود. دو نفر توي قهوه خانه نشسته بودند بخاري قهوه خانه روشن بود. قهوه چي سطل زغال سنگ را كنار بخاري گذاشت و گفت: من بايد بروم منزل، كليد را گذاشت روي پيشخوان گفت: در را از تو ببنديد.

ما چهار نفر بوديم . بهم نگاه كرديم، لبخندي روي لبهاي آن دو نفر نشست لبخند آشنايي بود.

يكي از آندو نفر لاغر بود 36 سالي داشت صورتش به زردي مي زد، بيني كشيده نوك تيزي داشت با چشماني ريز كه تا عمق هر چيز را مي ديد. نفر دوم چاق و كوتاه با دست هاي گوشت آلود... چهره سرخ، موهاي نرم و پيشاني بلند بيشتر به آشپزهاي ارمني شبيه بود. نگاهش مثل نگاه بچه هاي گيج بود... آنكه لاغر بود و مسن تر، گفت: غريب هستيد؟

گفتم: هستيم.

گفت: حالا چهار نفريم، زير اين سقف ، قهوه خانه متعلق به ماست البته تا صبح كه قهوه چي بيايد، كليد قهوه خانه را بگيرد... بعد هم نفري 25 ريال كرايه را بگيرد... پس بهتر است با هم آشنا شويم . اول از خودم شروع مي كنم. معلم هستم، از معلم هاي فيروزكوه  ولي بچه كيلان هستم.

وهاب گفت: گيلان...؟

معلم فيروزكوه  گفت نه... گيلان دماوند... اما دوستم معلم ارجمنده... ارجمند فيروزكوه... اما خودش بچه كوهانه... كوهان دماوند... به نظرم شما دو تا جوان هم بايد توي اين فصل براي استخدام آمده باشيد. پس شما هم از همكارهاي آينده ما هستيد،... اشتباه كه نمي كنم.

وهاب گفت: ما مي خواهيم آقا معلم شويم و بعد خنديد كه من بچه زاويه مقدسه سيدالكريم هستم.

معلم ارجمند پرسيد: اين زاويه مقدسه كجاست؟.

گفتم: شهر ري.

معلم فيروزكوه گفت: پس مشا از شهر ري آمديد

گفتم: آمده ايم، چهار نفر شده بوديم  شب تاريم بود، هوا سرد ولي بخاري حرارت ملايمي داشت.

وهاب گفت: ما آمده ايم معلم بشويم. البته اگر ايرادي نگيرند. به نظر شمامعلمي خوبه؟

معلم فيروزكوه گفت: به نظر من هر كسي تحمل معلم شدن را نداره، قبول معلمي قبول يك مسووليت بزرگ اجتماعي است.

معلم ارجمند گفت: اگر سرت را پايين بيندازي، بروي سر كلاست و درست را بدهي و كاري به كار كسي نداشته باشي، معلمي كار بي درد سر و آساني است ولي اگر بخواهي دنبال خيلي از علت ها بروي، معلمي سخت است درد سر دارد و ممكن است آدم سرش را در اين راه بدهد اين حرفها را كه زد صورتش گل انداخت، به نظرم آمد اين حرف ها از خودش نيست.

 وهاب گفت: شما از كارتان راضي هستيد؟

چشمان معلم ارجمند خنديد كه چرا راضي نباشم، آدم وقتي معلم بود احساس مي كند كه زنده است، احساس پوچي و بيهودگي ندارد.

معلم فيروزكوه گفت: معلم شدن يعني فداكاري ، ابتدا كه نمي شود فهميد اين فداكاري در آدم هست يا نه؟ در برخورد با خيلي از چيزها، خيلي از حرفها، قضاوتها
مي شود به توان خود پي برد. كوله باري كه اول به آدم مي دهند به نظر ساده و سبك مي آيد ولي هر چه زمان بگذرد سنگيني آن بيشتر مي شود بايد مقاوم بود.

گفتم: من كه تصميم دارم، معلم موفقي باشم، البته تصميم دارم.

معلم فيروزكوه گفت: دارم اميدوار مي شوم.

وهاب گفت: شنيدم كه براي معلمي بايد پارتي داشت.

معلم ارجمند گفت: چه مي شه كرد فرهنگ دماوند يا در دست دايي مسعودي هاست يا وابسته به فئودالها... باند بازي، رشوه ، فساد... امر رايجي است.

اگر مي خواهيد معلم شويد بايد بدانيد كه با چه دزدهاي سرگردنه اي روبرو مي شويد. آيا تاب مبارزه با آنان را داريد؟

وهاب گفت: اگر مي خواستم با دزدها رفاقت كنم كه توي بازار حضرتي بودم و زوار را سركيسه مي كردم آن هم به اسم كاسب حبيب ا... چرا مي آمديم توي اين كوه و كمر تو ولايت غريب براي ماهي 300 تومان حقوق دو برابر اين حقوق را در عرض يك هفته با فروختن جنس بدلي در مي آوريم. ما تصميم داريم آدم بشويم.... مي خواهيم سالم بمانيم... براي همين مي خواهم معلم باشم.

معلم فيروزكوه گفت: پارسال هر كسي پول مي داد استخدام مي شد ولي امسال كنكور هم دارد.

وهاب با ناراحتي گفت: كنكور!!

معلم ارجمند گفت: البته كنكور فرمول است. فرهنگي هر كس را كه دلش بخواهد استخدام ميكند.

معلم فيروزكوه گفت: البته فرهنگ با كمبود معلم روبروست، پنجاه درصد معلماني كه تو ده درس مي دهند يا 6 كلاس ابتدايي خوانده يا حداكثر سيكل. خيلي از روستاها خدمتگزارهايي كه خواندن و نوشتن بلدند به عنوان مستخدم شاغل التدريس... معلمي مي كنند... معلمان ديپلم هم دارند استعفا مي كنند. حقوق فرهنگ براي زندگي درويشانه كافي نيست توي همين دماوند با هر معلمي كه حرف بزني از زندگيش گله دارد بيشتر حقوق يك معلم سر برج مي رود براي قسط... قسط چند تا كاسب... خيلي از معلمان  حقوق خود را پيش فروش مي كنند كاسب هايي هستند كه حقوق معلمي را كه 300 تومان هست 250 تومان مي خرند معلماني هستند كه مجبورند...

اين يك طرف قضيه اس . معلم هم با مشكل نداري روبروست هم با جامعه اي كه فقر معنويش او را به حال مرگ انداخته . دكتر اقبال از يك طرف دستور مي دهد كه هيچ معلمي حق ندارد استعفا كند و تهديد از طرفي فرهنگ براي استخدام معلم مرتب شرط مي گذارد كه چه بشود. اين دكتر مهران هم از وقتي كه وزير فرهنگ شده هيچ قدم مثبت براي مردم بر نداشته به نظر من نه ديد اجتماعي درستي داره و نه مي داند كه كجاي دنيا زندگي مي كند. مي خواهد برنامه اي را تو ايران اجرا كند كه تو اروپا هم قبولش ندارند اينكه بچه ها از اول ابتدايي تا چهارم همين طوري قبول شوند.

وهاب گفت: مثل ايكه شما از كارهايتان راضي نيستيد.

معلم فيروزكوه: با آرامش خاصي گفت از كارم راضيم... معلمي براي من  همه چيز هست ايراد ما به فرهنگ است به برنامه هاي غلط آن به وزير و به  نخست وزير كه خودش را غلام خانزاد شاه مي داند. اين رييس فرهنگ ها هر كس كه مي ياد مي خواهد جيب خودش را پر كند آدم يا بايد سكوت كند و  حرف نزند كه دلش راضي نمي شود يا بايد حرفش را بزند كه...

گفتم كه معلم ارجمند گفت: تعجب ندارد... اگر گاهش معلمي را به پشت كوه يا مومج تبعيد نكنند كي مي فهمد كه رييس فرهنگ هستند.

وهاب گفت: شما را كه تا حالا به جايي تبعيد نكرده اند؟!

معلم ارجمند گفت: هر چه مرا بيشتر اذيت مي كنند چاق تر مي شوم ... انگار به ما نيامده است كه لاغر شويم... اين هم ناراحتشان
مي كند...

بي شرف ها... از آدم هاي باشرف واهمه دارند. فكر مي كنند اين ها كي هستند يك مشت آدم هاي حقير! آدم فروش، خبر چين و تنگ نظر...

رييس فرهنگ هايي كه حرمت معلمان را تو شهري كوچك از بين مي برند، مهاجري كه رييس بود...

معلم فيروزكوه گفت: مهاجري كه ما را تبعيد كرد... شير خشك هاي  مدارس را به ماست بندها مي فروخت، شير خشكي كه بايد به بچه هاي  مدرسه م يدادند تا مدتها توي دماوندي دو جور ماست مي فروختند يكي  ماست محلي... يكي ماست مهاجري. اينان برنامه ريز فرهنگ هستند...

به وهاب نگاه كردم و زدم زير خنده...

معلم فيروزكوه گفت: بايد موضوعي باشد نه؟ گفتم: اين دوست و همشهري من ادعا داشت كه لبنيات دماوند بي تقلب است حالا به عنوان كردن ماست مهاجري اميد ما به لبنيات سالم دماوند هم از بين رفت از طرفي ما همين كه پايمان را از اتوبوس پايين گذاشتيم ترس ورمان داشت...

تو اولين بقالي كه رفتيم فروشنده اي كه زير كرسي بود پنير را به ما گران تر از ديگران فروخت ما فكر كرديم لابد بايد سر غريب ها را كلاه گذاشت...

معلم فيروزكوه خنديد و گفت: حق داريد... ولي تازه اول كار است بايد به خيلي از چيزها عادت كنيد. اين اولين شبي است كه ما يكديگر را مي بينيم ولي آخرين شب نيست، ما باز هم يكديگر در همين قهوه خانه يا قهوه خانه صفري خواهيم ديد.. تخت هاي چوبي اين قهوه خانه ها براي ما آماده است توي دماوند نمي شود با كشي آشنا شد، مردم شهر مانند كوههاي سرد سنگي سرد و خشك هستند... تنها غريبه ها نيستند كه مشتري شبانه تخت هاي قهوه خانه اند، هر دماوندي كه خانه اش دماوند نباشد غريبه است. اگر چه خويشانش توي اين شهر باشند توي دماوند اگر كسي با تو حرف زد يا گرم گرفت، دماوندي هم بود بدان كه برايش نفعي داري.»

استخدام در آموزش و پرورش و وصف شعراي دماوند

« وقت صبحانه كسي حرف نمي زد... انگار حرف زدن را فراموش كرده بوديم... آن كه معلم ارجمند بود مي گفت: يك معلم خوب بايد..مثل آتش باشد...بسوزاند... خاكستر كند... نه تسليم و توسري خور بنده و به به گوي خدا... اين را كه گفت، گفت: من بايد بروم...شياد ظهر را در هتل صفري يكديگر را ديديم...

معلم فيروزكوه گفت: من هم بايد بروم... شما هم بايد چند روزي مهمان اين قهوه خاه باشيد...

وهاب گفت: مگر استخدام چند روز وقت مي گيره؟

فيروزكوهي گفت: هنوز اول عشق است.بايد صبور بود... آنكه در من بود.

مي گفت: آيا مي تواني مولاي تمنيات خودت باشي؟

مي گفتم: دلم مي خواهد بتوانم.معلمهايي را كه دوست داشتم جديدي و كياستي بودند.آنها بودند كه به من معني معلم بودن را آموختند.

وهاب گفت: بايد اين چند روز حسابي شهرگردي كنيم.

گفتم : باشد.

وهاب پول كرايه تخت را پرداخت و از قهوه خانه بيرون آمديم.

شهر را برف سنگيني پوشانده بود.آنچه دوروبرمان بود برف بود.درختان بلند تبريزي و كوههاي پر از برف.از سربالايي تند بالا رفتيم.روبروي درمانگاه كه رسيديم نفسمان يخ زد.كفشهايمان هم مناسب آن همه برف نبود... فكر كرديم از اولين كساني هستيم كه به اداره فرهنگ مي رويم، ولي جلو اداره حسابي شلوغ بود.جوانان زيادي براي استخدام آمده بودند... ساختمان اداره فرهنگ حياط دو طبقه اي بود با رو كار اجري... سقف طبقه دوم تير و تخته بود.طبقه اول هم همينطوري... ايوان كشويي كم عرضي برابر اطاقهاي اداره بود با نرده هاي چوبي.كف ايوان با آجرهاي مربع شكل پوشيده شده بود... متقاضيان استخدام بيرون اين ساختمان تجمع كرده بودند.

ما هم سلام را پل آشنايي كرديم و در جمع سه تا جوانان جا گرفتيم... يكي از آنان پرسيد: براي استخدام آمديد؟

وهاب گفت: ماآمده ايم ولي بله را فرهنگ بايد بگويد... اما خودمانيم سرماي اين جا هم كه سنگ را مي تركاند.

يكي ازجوانان گفت: در دماوند روستاههايي هست كه تمام مدت زمستان راهش به شهر بسته است... با اولين بارش برف زمستان آدمهاي آن به محاصره برف مي افتند. دهاتي كه هنوز پاي ماشين به آنجاها نرسيده ...

وهاب گفت: يا سيدالكريم... ما نمرده بايد تو زمهرير زندگي كنيم.

جواني كه از سرماي روستاهاي پشت كوه حرف مي زد گفت: پشت كوه دهاتي داره به نامهاي مومج، هوير، دهنار و ...

وهاب گفت: اگر بنا باشد تو اين كوه و كمرها براي يك لقمه نان شهيد بشويم بهتر است كه برگرديم تو بازار و با هم فروش اجناس بدلي سر زوار را كلاه بگذاريم... جوان ساده اي كه چيز ظريف و دلچسب داشت در حاليكه از سرما صورتش گل انداخته بود گفت: اگر مرا كنار درياچه تار هم بفرستند، قبول مي كنم.قصد من كار كردن است.من به خدمت براي مردم معتقدم ... اگر براي خدمت نباشد كه كسي براي ماهي 300 تومان حقوق خودش را به درد سر نمي اندازد...

شخصي كه صورت كشيده ، موهاي مجعد ريز داشت گفت: مي دانيد من نمي دانم كه از اين كار لذت مي برم يا نه؟ ولي من به حقوق معلمي بيشتر از خدمتش علاقه دارم... براي من تامين زندگي خودم و مادرم از هر چيز مهمتر است.

وهاب گفت: من هم نمي دانم كه قصد خدمت به مردم يا به خودم رادارم ولي من اگر نباشم مردم باشند يا نباشند... چه فايده؟ ولي به قول سروان شوهر خواهرم.

گفتم: سروان شوهر خواهر رفيقم مرد بسيار آگاه و وطن پرستي است.

وهاب گفت: آدم تا كاري را شروع نكند نمي تواند بفهمد چقدر موفق است. من با شعار دادن مخالفم.

گفتم: من اگر آنچه را كه دنبالش هستم درمعلمي پيدا نكنم ولش مي كنم و حرفهايمان تازه گل انداخته بود كه مردي سرش را از لاي پنجره يكي از اتاقهاي طبقه دوم بيرون آورد و گفت: كساني كه متقاضي معلمي هستند تقاضا بنويسند و بياورند توي كارگزيني...

با اين حرف گروههاي سه چهارنفري از هم پاشيد و هر كدام به سويي رفتند تا تقاضا بنويسند.عده اي هم كه از قبل تقاضاي خود را نوشته بودند.بطرف اطاق كارگزيني راه افتادند.

وهاب گفت: حالا چه كار كنيم؟ راستي، راستي ما بايد لاي اين دره هاي مرگبار و سرد معلمي كنيم.

گفتم: بايد اين طور باشد.

رفتم به طرف اتاق كارگزيني... توي تابلوي اعلانات با خط نستعليق نوشته بودند.مدارك لازم براي متقاضيان شغل آموزگاري.

1- اصل مدرك تحصيلي سوم دبيرستان

2- رونوشت شناسنامه 5 برگ

3- 12 عدد عكس 4 * 6

4- گواهي صحت مزاج از آموزشگاههاي كل كشور

5- تقاضاي استخدام 1 برگ

6- اصل معافيت نظام وظيفه

همه مدارك را داشتم فقط مي ماند، گواهي صحت مزاج و تهيه رونوشت شناسنامه ... كنار ميز كوچك متصدي كارگزيني كه مرد ميان سال و خوش برخوردي بود ... تقاضاي كار نوشتيم و نشانش داديم.

گفت: خوب است... حالا بدهيد رييس كارگزيني.

ميز رييس كارگزيني بزرگتر بود، خودش هم مسن تر بود و هم چاق تر.

سلام كرديم و تقاضاهامان را به او داديم.اول تقاضاي وهاب را خواند و گفت: مانعي ندارد بدهيد به آقاي كاجاني تا شما را راهنمايي كنند.بعد كه نامه مرا خواند.كمي چهره اش درهم شد و با شگفت زدگي پرسيد:منزلتان شهر ري است؟

گفتم: بله.

گفت: شما كه  ديپلم داريد چرا آنجا استخدام نشديد؟

گفتم: بايد چرايش را بگويم؟يعني من حق ندارم جايي را كه مي خواهم كار كنم به ميل خودم انتخاب كنم؟

با ترديد نگاهم كرد ولي خيلي زود لبخندي زد و گفت: نه مقصودم اين نبود، بفرماييد بنشينيد.

- نشستم ... ياد روزي افتادم كه رفته بودم پيش رييس فرهنگ شهري ري كه معلم ادبياتمان بود... دلم گرفت.

گفتم: شما مي گوييد نبايد اين جا مي آمدم؟

گفت: نه آقا... كي من اين حرف را زدم... مقصودم اين است كه در شهر ري راحت تر استخدام مي شديد... اينطور نيست؟

گفتم: چرا؟ اما مطلبي است كه شايد درست نباشد بگويم.

گفت: اگر مساله اي داريد بگوييد... من با رييس فرهنگ شهر ري رابطه خوبي دارم.

گفتم: رابطه من هم با ايشان خوب است... ولي از فرهنگ شهر ري خوشم نمي آيد.

گفت: به ما گفته اند ديپلمه استخدام نكنيم... همه متقاضيان يا سيكل دارند يا ديپلم ناقص.

گفتم: فرض كنيد من ديپلم نيستم.

گفت: مشكل ما با اين ديپلمه ها اين است كه پس از استخدام فوري تقاضاي انتقال مي كنند... يا پس از چند ماهي استعفا مي كنند.چون كار برايشان در اداره هاي پردرآمد هم وجود دارد.

گفتم: مي فهمم. شايد حق با شما باشد ولي من حاضرم تعهد بدهم كه تقاضاي انتقال نكنم.

كمي فكر كردو گفت: هر چه فكر مي كنم نمي توانم قبول كنم، من كه قادر به تصميم گيري درباره شما نيستم، بهتر است با رييس فرهنگ صحبت كنيد، شايد ايشان موافقت كنند.

گفتم: باشدو رفتم توي اتاق رييس.

رييس داشت با دو نفر حرف مي زد.صبر كردم... چقدر دلم مي خواست زودتر حرف آنها تمام شود.رييس كارگزيني هم حق داشت.ما 14 نفر بوديم كه در شهر ري ديپلم گرفته بوديم. دو تا از دوستانمان رفتند دانشكده شهرباني، دو تاشان هم رفتند كادر ثابت ارتش، سه نفري هم توي بانك ثبت نام كردند، دو تا ديگرشان هم رفتند خلباني، يكي دو نفرشان هم رفتند دادگاه.ولي نفهميدم يكي از شاگردان مدرسه كجا استخدام شد.شايد رفته بود سازمان.دوتاي ديگر از همكلاسهامان هم معلم شده بودند كه اگر من هم معلم مي شديم تعدادمان 3 نفر مي شد.اين اگر را بايد رييس فرهنگ به سه تبديل

مي كرد.سرانجام حرف رييس تمام شد و به من گفت: شما كاري داشتيد.

گفتم : مشكل من اين است كه ديپلم هستم، مي خواهم معلم بشوم.حاضرم تعهد هم بدهم كه استعفا ندهم، تقاضاي انتقال هم نكنم.شما هم به كارگزيني دستور بدهيد كه آنان ديپلم مرا نديده گرفته، سيكل به حساب آورند.رييس فرهنگ كه خوب به حرفهايم گوش داد گفت: مي توني دبيرستان درس بدهي؟

گفتم: شايد.

گفت: بسيار خوب مانعي ندارد، مي گويم براي شما استثنا قائل شوند.

گفتم: متشكرم.

رييس زيرنامه ام دستور داد كه مرا استخدام كنندو پرونده ام را هم هر چه زودتر تكميل كنند.در ضمن اضافه كرد كه شما نيازي به شركت در كنكور نداريد. به كارگزيني بگوييد شما را براي معاينه به بهداري آموزشگاهها معرفي كنند.

گفتم: باز هم متشكرم.

گفت: به اميد موفقيت شماجوانان، از پشت ميزش بلند شد، آمد وسط اتاق با من دست داد، آنگاه آهسته گفت: اين كارگزيني ها دله دزدند... از سيكل ها رشوه مي گيرند... ولي از ديپلمه ها كه نمي توانند.

نامه اي را كه رييس فرهنگ پي نوشت كرده بود دادم به رييس كارگزيني وقتي خواند گفت: حالا شد چيزي. چند دقيقه صبر كنيد تا شما را براي معاينه پزشكي به بهداري معرفي كنند.

گفتم: بهداري كجا؟!

گفت: بهداري آموزشگاههاي كل كشور.اول خيابان ناصر خسرو، جنب دارالفنون.من نشستم و منتظر ماندم... پيرمردي كه عين ذره بيني كوچكي به چشم  داشت كنار رييس نشسته بود... فنجان چايي را كه جلويش بود به من تعارف كرد.

گفتم : ممنون.

پرسيد: ديپلم طبيعي داريد؟

گفتم: ديپلم ادبي هستم.

- پس بايد با شعر و شاعري و اين جور چيزها هم ميانه خوبي داشته باشيد.

- تا اندازه اي.

- دنبال نام يك شاعر دوره ناصرالدين شاه مي گردم...

- گفتم : قاآني.

گفت: اسم قاآني كه حبيب است... شاعري كه اسمش ميرزابوالحسن باشد؟

گفتم: لابد حل جدول...

گفت: همينطوره...

گفتم: شاعر يا فيلسوف؟ چون فيلسوف و عارفي داريم بنام ابوالحسن جلوه اصفهاني، البته زواره بدنيا آمده،تو مسجد شاه حجره داشته... شعر هم مي گفته.

رييس كارگزيني گفت: ما از چند تا از دبيرهاي ادبيات هم پرسيديم چيزي نمي دانستند.آخر اين همكار ما فكر و ذكرش جلدول حل كردنه.

گفت: سرگرمي بدي كه نيست.

مرد عينكي گفت: دماوند هم شاعر داشته؛ مي شناسيد؟

-         نمي دانم.لابد مقصودتان لئالي است، مي گويند كور است.

گفت: بابااصلي دماوندي، اسمش به گوشَت خورده؟

گفتم: نه، ولي بدم نمي آيد بدانم كي بوده؟

پيرمرد عينكي گفت: پسرجان يك ديپلم ادبي بايد شاعران هر شهر را بشناسد، بابا اصلي همان كسي است كه اين شعر را گفته:

جهان ساغر، فلك ساقي، اجل مي

خلايق، جرعه نوش مجلس وي

خلاصي نيست اصلي هيچكس را

ازين ساغر، ازين ساقي، ازين مي

گفتم: رباعي خوبي است.

« كاجاني» كه معرفي نامه ام را نوشته بود، آورد و روي ميز رييس كارگزيني گذاشت من از حرف پيرمرد عينكي كه توقع داشت ديپلم ادبي شاعران هر شهري را بشناسد بدم نيامد ولي احساس كردم كه در لحن گفته اش گونه اي تحقير است.او مي خواست پيش رييس كارگزيني ، از من نقطه ضعف بگيرد. با اين حال دلم نيامد با سوالي يا طرح يك موضوع ادبي ناراحتش كنم... بلند شدم كه بروم.

رييس كارگزيني گفت: معرفي نامه تان حاضر است بايد بدهيد رييس امضا كند، امروز هم كه نمي رسيد برويد تهران... تنها ماشين گاراژ ساعت 9 صبح مي رود به تهران... امشب مهمان دماوند هستيد.

گفتم: بسيار خوب.

پيرمرد عينكي گفت: بايد شاعران دماوندي را بشناسيد.

گفتم: البته ، بايد ولي شاعران كشور ما يكي، دو تا نيستند.تو همين شهر مانند اصلي خيلي داريم.

گفت: البته مقصودم لئالي نيست.

گفتم: مقصود من هم نشاطي دماوندي است.

با تعجب پرسيد: نشاطي؟

گفتم: شعري دارد كه؛ 

ما شيشه شكسته دل را گداختيم

از هر ديدن رخت آينه ساختيم

پيرمرد گفت: دوباره بخوانيد تا يادداشت كنم .اسم اين شاعر را نشنيده بودم.

گفتم: « نورس»  دماوندي هم شاعر اين شهر است دوره صفويه زندگي مي كرده.

شعر نشاطي را دوباره خواندم و با غرور خداحافظي كردم.

از كارگزيني كه بيرون آمدم.از كارم پشيمان شدم زيرا در اين مختصر مايه ادبي كه به رخ پيرمرد كشيده بودم، خيلي «منم» خرج دادم.تمام آن روز خودم را سرزنش مي كردم.

ناهار مهمان كبابي صفري بوديم به حساب پولي كه در كيسه داشتم ، هوا سرد بود.برفي كه باريده بود نمي خواست آب شود.

*  *  *

وهاب گفت: آدم دلش مي گيرد.تا فردا صبح كه هيچ كاري نداريم توي اين شهر هم كه نه دوستي داريم، نه آشنايي، نه هم زباني... هر طرف هم كه نگاه مي كنيم كوههاي يخي مي بينيم. اين هم شد شهر مثل يك زندان است.زنداني كه ديوارهاي بلند آن كوههاي برفي و سرد است.

گفتم: بايد گشتي هم توي شهر بزنيم، هم سياحت است  هم اينكه معلوماتي بدست مي آوريم، شايد هم دوستي ، همزماني. وهاب خنديد كه : من كه چشمم آب نمي خورد. با اين همه قدم زدن بهتر از ماندن توي اين غمكده است.

راه افتاديم تو تنها خيابان باريك و يخ زده شهر، از قله دماوند هم نشاني نبود. نه قله دماوند، نه آتشفشان. نه از ديگهاي به زنجير در كوه.آنچه مي ديدم سرما بود و يخ و آدمهايي با نگاههايي سردو بي احساس.همين طور كه مي رفتيم مسجد جامع دماوند ما را به سوي خود كشيد.مسجدي قديمي بر فراز بلندي با نماهاي آجري مانده از روزگار كهن قسمتي از مسجد بازسازي شده بود.بعضي از ستونهاي قديمي كه برسر درش كتيبه هايي چوبي بود. از شاه اسمعيل صفوي نشان داشت بعد از ضلع جنوبي مسجد داخل شديم... بيرون از مسجد كه آمديم به مناره آجري نگاه كرديم.قسمت جنوب مسجد دره اي بود با باغهاي فراوان، خانه هايي كه در ميان درختان عران ديده مي شد. بعد از پله هاي سنگي به سوي كوچه اي رفتيم، رسيديم به تكيه اي. سري به تكيه زديم.بزرگ بود.با حياطي مربع كه دورتادور آن رواق ها و ايوانهايي بود در دو طبقه.وسط حياط سكويي دايره اي شكل بود كه قطرآن از ده متر بيشتر بود.

داشتيم به رواق هاي طبقه دوم كه نرده هاي چوبي داشت نگاه مي كرديم كه همان پيرمرد عينكي كه توي كارگزيني ديده بوديم. رباعي بابا اصلي را خوانده بود ديدم... پيرمرد با خوش رويي جلو آمد و گفت: چه عجب؟ اينطرفا... بعد هم مرد بلند قامت و خوش برخوردي به جمع ما اضافه شد .

پيرمرد گفت: آقاي خرمي هستند. كارمند فرهنگ هستند از آدمهاي نازنيني  كه آبروي فرهنگ اين شهرند...

گفتم: از اين آشنايي خوشحالم.

پيرمرد گفت: تو روزگاري كه آدم خوب آن هم توي اداره ها حكم سيمرغ را  دارند... وجود خرمي مغتنم است ولي شما هم بايد به آثار تاريخي علاقمه مند باشيد؟

گفتم: بيكار بوديم. فكر كرديم بهتر است سري به جاهاي ديدني بزنيم، توي مسجد كه رفتيم، چشممان به اين محله افتاد... از آن بالا خيلي ديدني بود پايين كه آمديم جلو تكيه سر در آورديم.

خرمي گفت: وقتي شما رفتيد آقا مير از شما خيلي تعريف كردند...

گفتم: خودشان قابل تعريف هستند...

پيرمرد گفت: آقا مير من هستم.. خودم سر سوزن ذوقي دارم... كتاب هم  مي خوانم ولي اولين بار بود كه اسم نشاطي و نورس را شنيدم.

گفتم: به من لطف داريد. اتفاقي اسم اين دو تا را جايي خوانده بودم اما دلم مي خواهد لئالي را ببينيم...اينكه مي گويند رودكي دماوند.

خرمي گفت: كي درباره لئالي براتان حرف زده...

گفتم: يكي از معلمان قديمي... او مي گفت: پيرمردي است كور، خيلي با ذوق است مردم به او لقب رودكي دماوند را داده اند.

خرمي گفت: بريم توي ساختمان تكيه... شعرهاي لئالي را روي كتيبه هاي  تكيه مي شود خواند.

آقا مير... گفت: تكيه فرامه تنها جايي است كه شعرهاي كتيبه هايش به  جاي دوازده بند محتشم كاشاني، شعرهاي مرثيه لئالي را زينت بخش خود كرده است.

وهاب گفت: اين سكوي دايره اي چيست؟

آقا مير گفت: در مراسم محرم... بيشتر بعد از ظهرها روي اين سكو تعزيه مي خوانند. مردم دور تا دور اين ايوان ها و وراق ها
مي نشينند... طبقه بالا جاي خانم ها ست...

خرمي گفت: هر محله اي تكيه اي دارد. محله قاضي، فرامه ، درويش و چالكا، اما محله فرامه تكيه اش بزرگتر است. بعضي تكيه نخل هم دارند...

علاقه خرمي به شعرهاي لئالي ، تكيه ، دين و صداقت او با ارزش بود مي گفت تمام روز را بايد تو حسابداري ليست بنويسيم.

مي گفتيم: تكيه هاي اينجا آدم را ياد تاترهاي يونان مي اندازد...

آقا مير گفت: هر غرفه اي مخصوص يك طبقه است... غرفه هاي طبقه دوم زنان... بچه ها بيشتر دور ميدان ها مي نشينند... در تعزيه... از اسب، شمشير، كلاه خود استفاده مي شود...»

دبيرستان مسعودي از نگاهي ديگر

« هر كه مرا مي ديد مي گفت: پس رفيقت كو؟

تو اداره كه رفتم: خرمي پرسيد تنها آمدي؟

گفتم: چند روزي كار داشت، امروز يا فرادا پيدايش مي شود.

گفت ابلاغت را گرفتي.

گفتم: نه.

گفت: برو كارگزيني ابلاغت را بگير اگر احتياج به معرفي هم داشتي اسم مرا بنويس.

گفتم: ممنون

رفتم كارگزيني.

رييس كارگزيني گفت: ابلاغت را نوشته ام بايد رييس امضاء كند...

گفتم: حالا بايد چكار كنم.

گفت: اول بهتره روي اون صندلي بنشينند... بعد ...

گفتم: يعني باز هم كاري مانده است كه بايد انجام بدهم؟

گفت: خيلي كه نه.

وقتي نشستم گفت: ابلاغت را براي جايي نوشتم كه سر قفلي دارد... يعني نزديك ترين مدرسه به تهران ولي به شرطي كه درست و حسابي كار كني.

گفتم: شايد بتوانم معلم خوبي باشم ولي اگر نتوانم و يا احساس كنم كه موفق نيستم رهايش مي كنم.

گفت: انشاءا... من نفهميدم كه مقصودش اين است كه : معلم موفقي باشم يا اينكه رها كنم... بعد هم چند برگ نامه به من داد.

گفتم: اينها را چكار كنم؟

گفت: بدهيد رييس امضاء كند بعد هم ببريد دفتر بگوييد برايتان شماره بزند.

كاغذها را كه همراه با پيش نويس ابلاغ بود گرفتم و بردم اتاق رييس. در اتاق رييس باز بود ولي رييس نبود...

مردي ريز نقش كه پشت ميز رييس نشسته بود گفت: تازه استخدام هستي؟

گفتم : بله

رييس تا سه شنبه  نمي آيد صبح اول وقت اداري روز سه شنبه 8 آذر بيا... نامه ات حاضر مي شود.

گفتم: بايد سه روز صبر كنم.

گفت: چاره اي نيست... اگر ابلاغ استخدامي نبود من امضاء مي كردم ولي رييس تهران كار داشتند... از امروز صبح تا دوشنبه... در كنفرانس روسا بايد شركت كنند...

گفتم: بسيار خوب، پس روز سه شنبه ميام.

گفت: به سلامت تشريف ببريد... تا روز سه شنبه...از اتاق كه بيرون آمدم گفتم: بهتر است تا ماشين آقا مجتبي به تهران نرفته، خودم را به گاراژ برسانم. ولي نشد... وقتي از برابر درمانگاه 4 آبان گذشتم... ماشين آقا مجتبي حركت كرده بود.... پس اجبار داشتم باز هم مهمان صفري باشم... تا سه  ساعت بعد از ظهر... كه آخرين اتوبوس... به تهران مي رفت...

بي خيال راه افتادم توي خيابان هايي كه از برف و يخبندان لغزنده بود... سر پل كه رسيدم پيچيدم سمت راست... سربالايي جاده اي كه از كنار ژاندارمري مي گذشت و به صحرا مي رفت...

هوا سرد بود ولي آفتاب درخشاني كه بر تن و شاخه درختان و بدنه ساختمان ها مي تابيد به آدم اميد زندگي مي داد... از سربالايي كه گذشتم دست چپ دبيرستان پسرانه مسعودي ديده مي شد...

بي هوا كشيده شدم طرف دبيرستان.. دبيرستان يك طبقه بود با سقف شيرواني و دو حياط... با اينكه صبح شنبه بود ولي از دبيرستان صدايي نمي آمد: ساكت مثل گورستان... اگر دو دودكش هاي بخاري در هواي صاف پيش ظهر پيچ و تاب نمي خورد فكر مي كردم فقط ساختماني است كه  تابلوي دبيرستان را بر جبهه در و راهرو و روديش دارد.

گفتم: بهتر است سري به دبيرستان بزنم... با چهره مدير و نظام و دبيران آن  آشنا شوم...

در مدخل دبيرستان كسي نبود... توي راهرو كه رفتم... مردم ميانسالي گفت: با كسي كار داريد آقا.

گفتم: دفتر مدرسه كجاست؟

گفت: ته راهرو

گفتم: كسي هست؟!

گفت: مدير هست دفتر دار هم هست.

گفتم: متشكرم و راه افتادم طرف دفتر. در حالي كه نه كاري داشتم و نه كسي را مي شناختم...

كنار در دفتر كه رسيدم... چند ضربه به در زدم... صدايي شنيده شد، بفرماييد تو آقا...

لاي در را كه باز كردم جواني كه پشت ميز چوبي قهوه اي رنگ نشسته بود از جايش نيمخيز شد بفرماييد... آقا كاري داشتيد.

سلام كردم و گفتم: كاري كه نه همين طور آمدم با محيط مدرسه هاي دماوند آشنا بشوم.

صداي آرام ، پخته اي شنيده شد... خوب آقا بفرماييد.... به طرف صدا برگشتم، مردمي را با چهره بشاش را ديدم.

گفتم: سلام آقا.

مرد از پشت ميز بلند شد آمد... وسط دفتر... با من دست داد و با خوشحالي گفت: بسيار خوشوقتم از ديدنتان... شما بايد همكار ما باشيد...

گفتم: البته همكار فرهنگي شما در دبستان... نه در دبيرستان...

چه فرق مي كند... ما همه خدمتگزار مردم و بچه هاي آنهاييم... يعني بچه هاي خودمان... بنشينيد... جا كه هست...

اتاق دفتر گرم بود... بر خورد دفتر دار و رييس هم همينطور...

وقتي نشستم... گفتم: بنا بود امروز ابلاغم را بگيرم ولي گفتند رييس تا سه  شنبه كنفرانس دارند: من هم فكر كردم سه روز بيكاري دارم... مي خواستم بروم تهران... ولي چند دقيقه دير رسيدم... بعد گفتم: توي شهر را گردش كنيم... آمدم اين طرف... تابلو دبيرستان مرا دعوت كرد... كه بيام اينجا... من هم آمدم و با شما آشنا شدم...

خيلي هم خوشحالم...

گفت: خوب پس تازه استخدام هستيد؟... حالا ابلاغ تان را براي كدام مدرسه نوشته اند؟

گفتم: رييس كارگزيني گفت نزديك ترين مدرسه به تهران...

خنديد: پس شما هم بايد از نور چشمي ها باشيد...

گفتم: نور چشمي كه نه... چون هم تو اين شهر غريب هستم هم تو فرهنگ هيچكس را نمي شناسم... ما مهمان قهوه خانه صفري هستيم.

گفت: ما هم دماوندي نيستيم... غريب هستيم...

گفتم: پس سوته دلان دور هم جمع شدند...

دفتر دار دبيرستان گفت: ديپلم دانسرا هستيد؟

گفتم: نه... ديپلم ادبي دارم...

رييس دبيرستان گفت: چه خوب... ما هم به معلم ادبيات احتياج داريم حالا فهميدم... آقا مير... از شما تعريف مي كرد... مي گفت: با شما رفته ديدن لئالي...

گفتم: آدم بايد وقتش را يك جوري بگذراند... پس چه بهتر كه چيزي هم ياد بگيرد... ديدن لئالي براي من ارزش داشت...

دفتر دار دبيرستان گفت: شعرهاي محلي هم داره... به لهجه دماوندي...

گفتم: فكر نمي كنم از عهده درس دبيرستان بر بيايم... وانگهي من مي خواهم مدرسه ام كنار جاده باشد و به تهران هم نزديك...

زنگ تفريح كه زده شد... حرف ما تمام شد... دبيرستان چهار كلاس بيشتر نداشت... سه كلاس براي سيكل اول... يك كلاس هم سيكل دوم... آن هم  رشته طبيعي... »

مسجدجامع و بناي شبلي، دو اثر به يادماندني دماوند

« از دبيرستان  مسعودي بيرون آمدم. آفتاب تن چسبي بود... انعكاس آفتاب روي برف هايي كه صحرا را پوشانده بود ديدني بود... آسمان آبي... كشيده شدم توي صحرا... صحراي دماوند، گورستان شهر است... روي برفها مي رفتم... تنها بودم دنبال كسب بودم كه با هم حرف بزنيم.... بگرديم، جايي برويم... اگر وهاب بود، كاش مي آمد... آنوقت باز هم برايم حرف مي زد...

او مي توانست از مراسم نامزدي خواهرش با سروان بگويد. او مي توانست از تيراندازي برادرش حرف بزند. او مي توانست از بچه هاي نفرآباد، از بچه هاي سر تخت حرف بزند... او مي توانست خاطره هاي دوران بازارش را بازگو كند، در هر حال رفيق راه بود... رفيق سفر بود. از يك شهر آمده بوديم... البته ميرزا طاهر هم توي دماوند خانه و زندگي داشت پدرش هم  رييس اداره اوقاف بود... مي توانست براي من حامي باشد... ولي او زن و بچه داشت... بايد به زندگي خودش مي رسيد براي من حامي باشد... ولي او زن و بچه داشت... بايد به زندگي خودش مي رسيد در حالي كه من مي خواستم. از فرصتي كه دارم براي سير و گشت در دماوند استفاده كنم... فكر كردم نبايد مزاحم ميرزا طاهر بشوم... گفتم: بايد به سراغ صفري بروم... ولي كو تا ظهر...

فكري به سرم زد... بايد به مسجد جامع بروم... وقت كه داشتم... مسجد جامع... در مسجد باز بود نياز به آشنا نداشت... اين حرف ها را با خودم مي زدم و مي رفتم به سوي مسجد... مسجد كه بر فراز بلندي بود... باشكوه و با عظمت مي توانستم با دقت بيشتري از اين اثر معماري كه مجموعه اي از زيباي را با خود داشت ديدن كنم... اين فكر كه در ذهنم جا باز كرده دلم قرص شد يادم رفت كه تنهايم فراموش كردم كه بي همزبانم... نمي دانم... چگونه و در چه مدت خود را به مسجد رساندم جلوي در مسجد ايستادم... زير گلدسته اي آجري كه از سده هاي پيش برجا مانده بود... هر طرف كه  نگاه كردم كوههاي پر از برف بود و باغهاي برهنه. به خانه هاي شيرواني سقف آنها به رنگ هاي تند قرمز و زرد به چشم مي خورد...

قسمتي از مسجد را بازسازي مي كردند قسمتي هم بازسازي شده بود با آجر سفيد و سقف آهن گم با سقف خفته و راسته كه نشان هنر معمار مسجد بود... ايوان اصلي هنوز سقف نداشت... ستون هاي قديمي را از لحاظ حفظ آثار معماري گذشتگان حفظ كرده بودند...

مسجد خلوت بود... پيرمردي از پله هاي سنگي بالا مي آمد...

سلام كردم و پرسيدم: پدرجان: اين مسجد خيلي قديميه؟

پيرمرد گفت: شايد هزار سال هم بيشتر...

مي گويند آتشكده  بوده... بعد كه مردم، اسلامي مي آورند اينجا مسجد ميشه... تا حالا چند بار زلزله آمده اينجا را خراب كرده باز ساخته اند.

گفتم: اين قسمتي كه تازه ساخته اند خيلي زيباست.

گفت: قصه اين مسجد خيلي مفصل است... يكي حاجي از تهران آمده اينجا را ساخته آدم هاي خداشناس و ديندار زياد هستند... اما آدمي كه از پول بگذرد كمه.

گفتم آن طرف باغها، روي تپه يك برج آجري است بايد امامزاده باشد.

پيرمرد آمد جلو و توي چشمهاي من زل زد و گفت شما نقشه گنج داريد.

گفتم: نقشه گنج چيه؟

خنديد... شانه بالا انداخت، چه مي دانم يك عده از تپه كنها زير برجها و امامزاده ها را  مي كنند.. براي گنج. اون برج هم برج شبلي است... مي گويند زيرش چند خم خسروي است تا حالا چند دفعه دورو بر آن را كندند... خدا عالم است كه چيزي پيدا كرده اند يا نه... چند سالي هم شب هاي جمعه كه مي شد درويشان توي برج مي رفتند و علي علي مي كردند.

گفتم: ممنون، پس برج شبليه؟!

گفت: دماوند امامزاده هم دارد... يكي اول محله فرامه... يكي امامزاده عبدا... ولي دماوند را بايد تابستان ببيني... تابستان اين طور سوت و كور نيست... هم اعيان و اشراف تهران
مي آيند دماوند هواخوري.

گفتم: دارند، آدم پولدار به موقع به دماوند مي آيد ولي ما تو سرما و سوز و برف... پيرمرد... گفت:

بله دارندگي برازندگي... ولي شما هم بايد معلم باشيد... يا كارمند...

گفتم: قسمت ما هم اين بوده كه از دماوند، زمستانش نصيبمان شود...

پيرمرد چشمانش درخشيد...

زمستان هم عمرش زياد نيست... البته همه با هم قهرند زمستان مثل پيري است. تو زمستان قيافه آدمها هم  اخموست آسمان هم پر. خواستم خداحافظي كنم، گفت: پس شما غريب هستيد؟

گفتم: غريب هستيم ولي براي مردم دماوند زحمت نيستيم... وانگهي از قديم گفته اند كه غريب رفتني است... پيرمرد سرتكان داد... هي، هي... بقيه اش را هم مي گفتي... گفتم: بقيه اش را؟!

گفت: كه پير هم مردني است... ما هم كه پير و فرتوت هستيم بايد بريم مثل زمستان... كه مي رود ... اين را كه گفت:... از پيش من دور شد...

ولي صدايي كه از سرما مي لرزيد هنوز توي گوشم صدا مي كرد و پيرمرد هم مردني...

مي خواستم از همانجا به برج شبلي بروم... برج را ميخواند... به سوي خودش مي خواند...

با خودم گفت: اين شهر چقدر خلوت است؟... دو تا جوان جلو پله ها سكوي مسجد ايستادند.بعد هم آمدند بالا... جوان بودند... سر و وضع ظاهرشان به معلمان مي خورد... به بالا كه آمدند... فهميدم غريبه هستند... هر دو آنان را در اداره ديده بودم... آنان هم مرا شناختند... برايم دست تكان دادند... چقدر راحت توي غربت غريبه ها يكديگر را پيدا مي كنند و با هم اخت مي شوند و به هم اعتماد پيدا مي كنند، درد دل مي كنند...

وقتي با هم دست داديم... يكيشان گفت: اينجا چكار مي كني؟

گفتم: دارم سياحت مي كنم. مگر ما از ماركوپلو كمتريم... تازه آدم بايد با  فرهنگ و جغرافيا و تاريخ شهري كه تصميم فرهنگش شود آشنا شود...

يكيشان گفت: من معلم گيلارد هستم... دو سال است كه اين جا كار مي كنم آن ديگر گفت: من سربندان هستم... سال دوم كارمه... در اين مدت با خيلي از دماوندي ها آشنا شديم... ولي قهوه خانه هاي اين شهر صميمي ترين وبي ادعاترين آشنايان دماوندي ما هستند... اين قهوه خانه ها براي ما حكم يك دانشگاه را دارد.

ما از قهوه خانه خيلي چيزها ياد گرفتيم باز هم ياد مي گيريم ...

 معلم گليارد گفت:دوستاني كه تو قهوه خانه پيدا كرديم از دوستان خوب ما هستند... دوستان هميشگي...

گفتم: اين هم يك نظريه است.

معلم سربندان گفت: اگر ما هم مثل ماكسيم گوركي دست به قلم بوديم به جاي دانشكده هاي من مي نوشتيم قهوه خانه هاي ما دانشگاه ماست... چه شبهايي كه تا سحر توي اين قهوه خانه ها بحث كرديم... البته ما كه نه.

معلمهايي كه مغزشان خيلي پر بود... البته بعض شان هم گم و گور شدند معلوم نشد چه به سرشان آمد.

گفتم: آنچه ما را به قهوه خانه مي كشاند نداشتن جا و مكان و نداشتن آشنا توي اين شهر است، همين...

معلمان داراي هر فكر وانديشه اي باشند وقتي مجبورند تا براي گرفتن حقوق به دماوند بيايند ناگزير مي شوند شبي را در دماوند بمانند و چون  خويش و آشنا ندارند، قهوه خانه سر پل يا كبابي صفري آغوش مي گشايد و ميزبان مي شود...تازه معلمي در شب اولي كه ما مهمان قهوه خانه شديم گفت: دماوندي ها هم اگر از دماوند رفته باشند جايي جز قهوه خانه ندارند.

البته ما هم شنيده ايم كه مي گويند مردم كوهستان نظر تنگ هستند... چون ديدشان را كوههاي سرد و عبوس محدود مي كند.

معلم گيليارد گفت: ما هم كوهستاني هستيم. من خودم از مردم زون هستم...

زون دماوند... ولي حساب دماوند با جاهاي ديگر فرق دارد... اينها سال هاي سال با يهودي ها همسايه بودند. تو همين دهي كه من هستم جهودها قبرستاني دارند كه برايشان خيلي مقدس است... دماوند هم جايگاه خيلي از جهودها بوده، هنوز بعضي از خانواده هايشان هستند مثل دكتر ارسط ولي آخر هر چه داشتند فروختند و رفتند... توي چنين شهري بايد، تنها پناهگاه خودي و بيگانه قهوه خانه باشد.

اين حرفها درد ما را درمان نمي كند من حالا كه اينجا آمده ام بايد بناهاي ديدني شهر را تماشا كنم... امامزاده ها، برج و مسجد و بازار و يا هر چه ديدني هست.

الان... دلم مي خواست پاي آن برج شبلي... پيش پاي شما پيرمردي گفت:  برج شبلي است لابد همان عارف معروف...

معلم سربندان گفت: فروني كه رييس فرهنگ بود به اين برج سر و سامان داد شبهاي جمعه هم جلسه ذكر داشتند جاي قشنگي است.

گفتم: يعني مقبره شبلي اين جاست.

گفت: نمي دانم اثر مقبره كه نيست... يك زير زمين دارد... و برجي است مي ترسيم دي شود و از قهوه خانه محروم شويم وگرنه مي رفتيم.

گفتم: بايد رفت...

سه جوان بوديم آن دو نفر معلمي را تجربه كرده بودند من مي خواستم تجربه كنيم بر تپه اي ايستاده بودم... كنار مسجد جامع شهر.

پيرامون ما... خانه ها بود... و كوچه هاي باريك و پيچ در پيچ و راههايي كه تا عمق باغها مي رفت.»