سخنان امام جمعه دماوند در آخرين جلسه شوراي اداري

پلاك، پلاژ، هويت

 

گزارشي به امام زمان (عج) ، آنكه همه جا و در همه حال ما را مي‌بيند.

سالي گذشت و باغ دلم برگ و پر نداشت /  من ماندم و شبي كه هواي سحر نداشت

زين داغ، سنگ سوخت ولي من نسوختم / چشمان شراره غيرت مگر نداشت؟

مي خواستم دل، اين دل مجروح بشكند / تا صبحدم گريستم اما اثر نداشت

ديشب خيال سوخته چون شمع نيمه جان / تا صبح از كنار مزار شما چشم برنداشت

سلام آقا! سلام اي از همه خوبتر، سلام بر تو كه از مرصاد  ولايت، خيبرانه، تمام اعمال و رفتار مرا در نظر داري.

پاز در اين روزهاي آخر سال كه بوي سيب از تربت سبكبالان شهيد كربلا مشام جان را مي‌نوازد، دلم هواي ترا كرده است. اين روزها ما را ارزيابي مي‌كنند و به ما نمره مي‌دهند، بسياري از همه ما گزارش كارمان را براي سي مي‌نويسيم و اگر 30، 28 شود كه مچه ماتمي در دل به پا مي كنيم.

امام من مي‌خواهم به تو گزارش دهم، به تو كه فرمودي: « انا نحيط با بنائكم و لا يقرب عنا شي من اخباركم ؛ ما همه خبرهاي شما را داريم.»

فارغ از فرمهاي ارزيابي آقاي مدير و جناب مدير كل ، مي خواهم فرم مرا تو ارزيابي كني. آخر من عمري است سر سفرة تو نشسته ام.

نه من! كه همه ما بر سر خوان تو نشسته ايم و مگر نه اينكه بيمنه رزق الوري آقاجان! يوسف زهرا! به چشمهاي  نمناكت در اين روزها سوگند، دلهايمان ديگر فقط بهانه ترا دارد. مي خواهم با گزارش دادن به تو گره از عقده هاي دلم بگشايم.

مي خواهم بگويم و بنويسم و گزارش كنم،  اما براي كه؟ براي تو كه از آشكار ونهان من خبر داري؟ براي تو كه در همه سال ها و اين يك سال هر شب جمعه ،نامه عمل مرا خوانده اي و مي خواني. آهي از دل بركشيده اي و از دست من و اعمال من سر به ديوار نهاده اي و شمع سان اشك ريخته اي و برايم دعا كرده اي وگفته اي: بار خدايا، شيعيان ما، از زيادي گل ما آفريده شده اند و به اميد بخشش تو، نه نافرماني تو است كه به گناه آلوده اند و بار گناه خود را سنگين كرده اند. خدايا از اعمال خوب ما بگير و بر اعمال آنان بيفزا!

به تو چه بگويم، كه دلت را خون كرده ام. سخت دراين انديشه ام كه مهدي كه در شبهاي عمليات شهيداني را ديده است كه هنگام روي مين رفتن، لباس خاكي از تن درآورده اند، تا اموال بيت المال حفظ شود، به ما چگونه مي نگرد؟!

به خود مي گويم، به راستي تو كارگزار حكومتي هستي كه افتخار طلايه داري حكومت او را دارد، اگر چنين است پس علي (ع) چه مي گويد درباره كارگزاران مهدي. او كه: « ويلبسون الخشن من الثياب و ... ؛ ياران او لباس درشت مي پوشند و براي عبرت صورت بر خاك مي گذارند و در امور معاش به اندك بسنده مي كنند.»

آقا! حدود سيصد و شصت و پنج روز ديگر بر من گذشته است و من درحالي به تو گزارش مي دهم كه تو سوگواري، اينك سه روز است كه آب را بر علي اصغرو رقيه بسته اند و تو در مصيبت عطش گريان ونالاني و من نمي دانم چرا به خود نمي گويم، آخر اين همه مصيبت آن دل لطيف و نازك را بس نيست و نمي دانم اينك چشم تو از اعمال من به خون نشسته است يا از مصائب كربلا؟!

آقاجان! من به تو گزارش مي دهم، مي گويند عطر تو همه جا را گرفته است، مي گويند تو به زودي مي آيي، مي گويند مشام جهان را عطر گل نرگس پر كرده است اما من چرا چيزي نمي فهمم. من كه سرباز تو و كارگزار حكومت طلايه دار توام. راستي چه چيز مرا زكام كرده است؟

تو آمدني هستي ، تو ديدني هستي، تو بوييدني هستي، اي آفتاب وجود من مي خواهم گل آفتابگردان تو باشم، من مي خواهم تملق ترا بگويم، من مي خواهم در حضور تو تعظيم كنم كه متي ترانا ونريك و قد نحف بك و انت تام الملا و قد ملات الارض عدلا.

آه بگذار از خودم بگويم! خسته ام، خسته ام از خودم.از اين همه رنگ هاي چند رنگي . دلتنگ بي رنگي ام، اشكو اليك نفسا اماره السوء.

آقا! نمازهايم ديگر نماز نيست، بوي نياز نمي دهد. ساقه هاي دستانم در خارستان رياها خشكيده است. به بهانه خدمت به خلق، نمازهايم را پشت گوش مي اندازم.در خلوتهايم به كمتر چيزي كه مي انديشم تو هستي!

در خلوت اتاق كارو خانه ام به كارم مي انديشم نه به بارم كه بايد در شب اول قبر تحويل دهم، براي دو روز بيشتر ماندن هزار توجيه ناچسب براي خودمي تراشم، دوري از تو باعث شده حوصله مردم را نداشته باشم، خلق تنگ مردم و دل شكسته مردم محروم را برنمي تابم، اهانت به خودم را اهانت به اسلام مي دانم.

آقا! من ديگر براي مردم دست نايافتني ام ، مردم با لبخند و طعنه مي گويند ستاره سهيل شده ام! و من هميشه گفته ام جلسه دارم،  ماموريت دارم و مردم نجيبانه به من مي خندند و من فكر مي كنم دارم كاري مي كنم.

خسته شده ام از اين همه جلسات يافتني كه مرا براي مردم نايافتني كرده است. مسجد و جمعه و جماعت نقش حاشيه كم رنگ رداي رياست من شده اند.

مزار شهدا از يادم رفته است. ديگر صداي گريه و ناله محرومان برايم عادي شده است. ازكنار اشتباهات و تخلفات زير مجموعه ام به راحتي گذشته ام و به ناحق دفاع كرده ام.

آقا بگذار بگويم ، ثروتمندان بي درد دامن طمع كرده اند ، زبان چربشان دلم را بزم كرده است.

سفره هاي رنگين اخلاقم را نيز متلون كرده است. راستي علي به عثمان بن حنيف چه گفت؟

احساس عقب مانده اي را دارم كه از قافله آب ونان عقب مانده است و اينك بايد سفره  خود را از متاع دنيا انباشته سازد و حال من ترجمان اين شعر است:

و انسان هر چه ايمان داشت پاي آب و نان گم شد / زمين با پنج نوبت سجده، در هفت آسمان گم شد

آقاجان، ديگر كم كم جاده اي كه جمكران منتهي مي شود از خاطره ام محو شده است. اينك جاده هاي سبز شمال خستگي را از تنم به در مي كند ، و پلاژهاي بي دردي در كنار دريا آسايش مي دهد.

يادش بخير جاده امام رضا و سه راهي امام رضا و پيچ شهادت ، يادش بخير ساحل مجنون و طلائيه. راستي فرق پلاك و پلاژ چيست؟

آقا! ديگر شهداي گمنام و استخوان هاي بي پلاك تلنگرم نمي زند، شده اند مورد چندم از بيلان كارم براي همان نمره سي. و اين علي است جد تو كه مي گويد ما به بيماري شما بيمار مي شويم و به اندوه شما اندوهناك و من وقتي در اين سيصد و اندي روز به شبهايم مي نگرم، مي بينم غم گرسنگي بي خوابم نكرده است و بچه هايم براي غذاي حاضري شب ماتم گرفته اند. در حاليكه مي دانم همان غذا آرزوي شيرين و روياهاي برخي ازكودكان ديارم است.

پدر تو ، علي فرمود: « لا تجتمع عزيمه و وليمه؛ .عزم استوار و كار جدي با سورچراني جمع نمي شود.» و من با عملم مي گويم نه آقا، چرا نمي شود؟ مي شود.

پدر تو علي (ع) قاضي را به خاطر يك سخن درشت در هنگام قضاوت از كار بركنار كرده و ما مي گوييم اين چيزها طبيعي است.

آقا سي و هفت بار بهار بر من گذشته است اما چرا يكبار هم بوي بهاري تو را حس نكرده ام مگر نه اينكه تو بهار مردماني اي ربيع الانام!

ومن درانديشه ام كه چگونه پاسخ گويم، به شهيدان بي سر، جانبازان بي دست، به پلاكهاي بي بدن، به دلهاي ريش ريش يتيمان ، به چشمهاي  خشكيده پدران و مادران شهيدان ، به رنج غربت آزادگان، به آه سرد شده محرومان و فقيران، به نااميدي مردم اميدواري كه بر در خانه و محل كارم آمده اند و به تو كه تقاص همه اينها را از من خواهي گرفت.

و به شب اول قبر، كه تاوان ميز  و رياستم را قطره قطره وذره ذره بايد بدهم و به سوال اول قبر كه چه گفتي و چه خواندي و چرا گفتي و چرا خواندي!

و به نگاه تو مي انديشم،نگاهي كه آميخته از قهر و مهر است، نگاهي كه به من مي گويد تو ديگر چرا؟ مگر تو امانتدار امر مردم نبودي؟ مگر تو ايثار شهيدان را نديدي؟ مگر بيت المال  ميراث اجداديت بود كه اينگونه حيف و ميل كردي؟

چرا سراغ مردم نرفتي و گره از كارشان نگشودي.

چرا نشستي تا ديگران به تو مراجعه كنند، آن وقت بگويي نه. چرا « نه » خود را به گونه اي گفتي كه دل ارباب رجوعت را شكستي.

مگر دل بنده خدا عرش الله نيست، مگر حرمت قلب مومن مانند بيت الله نيست!

* * *

مولاي من، اينك من مانده ام و يك كوله بار شرمندگي. من كه بايد مدام به انتظار تو باشم ، من كه بايد در و ديوار خانه و اداره ام بوي انتظار تو بدهد، من كه ميراث دار شهيداني هستم كه به عشق  تو به خون نشسته اند، من كه بايد چشمانم هميشه اشك آلود نيامندنت باشد‹ من كه بايد بغض بزرگي همواره راه نفسم را بگيرد.

آسوده و بي خيال، به دور از تو به خود مشغول شدم. آري همه ما به خود مشغول شديم، رفتيم به نماز ايستاديم و نفهميديم كه تو كه شرط نماز سهتي و قبله ما در كجا مانده اي!  بر سر سفره  تو نشستيم و ياد تو نبوديم. جمعه ها يكي پس از ديگري مي آيد و ما ترا فراموش كرديم. اما تو در همه خلوتهايت به ياد همه ما بوده اي ، براي ما اشك ريخته اي! ما به خود نيامديم و تو هر روز اميدواري كه ما به سويت برگرديم.

مولاي من تو چشم انتظار مايي كه ما براي سعادت خودمان به سوي تو برگرديم. بارها گفته ام : اگر مرا رها كني تو را رها نمي كنم. اينك مي گويم : اگر ترا رها كنم مرا رها نمي كني و مي دانم تو  در اين يك سال در دعاهايت براي ما دعا كرده اي، در خلوت غربتت براي ما سر به خاك ساييده اي. هنوز دوست داري ما به آغوشت درآييم و تو ما را نوازش كني. تو پسر آن علي هستي كه شير را به قاتلش تعارف كرد. تو پسر آن حسيني هستي كه آنگاه كه شمر روي سينه اش نشست دست در گردن اوافكندو اور ا به هدايت فراخواند.

نه! نه! من هنوز اينقدر از تو دور نشده ام، من هنوز بوي خون و باروت در شامه ام مانده است. هنوز مرواريد اشكم از شوق تو به دامن مي چكد. هنوز فرمان قلبم ترا مي خواند. هنوز صداي الله اكبر شهيدان در گوشم مانده است. هنوز مزار شهدا قبله نماي من است. هنوز بوي سيب را از مزار شهدا مي شنوم...

نه من تو را رها نخواهم كرد. اين روزها و امروز من خيلي اميدوارم، امشب شب تاسوعاست ، شب عموي تو، ابوالفضل العباس كه دوستش مي داري، آقا به حق عمويت امان نامه ام را بپذير و طوفاني عاشورايي در راه است. در اين نيمه شب غيبت من به ماهي دل بسته ام كه از افق حسينيه امام طلوع مي كند، دستم را مي گيرد و تا تو مي رساند.

و من باز هم مي خواهم به تو گزارش دهم، گزارشي آكنده از شرمندگي و اميد. نمره سي من لبخند رضايت  توست كه به جهاني نمي دهمش و من امشب مي خواهم از باب الحسين كه باب الحوائج است وارد شوم ، من نذر چشمهاي او كرده ام.

نشريه ره آورد - شماره 114