اجراي تئاتر سربداران

عليرضا عليجاني

آبان (يا اربعين) سال 1357 در حسينيه‌ محله قاضي با اوج‌گيري انقلاب و تعطيلي مدارس در اواخر آبان ماه 1357 ه. ش به همراه عده‌اي از جوانان محلي گروه تئاتري تشكيل داديم تا با اجراي نمايش‌هاي مذهبي مردم را با خيانات حكومت پهلوي آگاه‌ سازيم .

الحمدالله با استقبال مردم روبه‌رو گرديد و تا حدودي موفق شديم. در اواخر دي‌ماه و در آستانه اربعين حسيني، نمايشنامه «سربداران» راه به همراه گروه (شهيد حميد رمضانعلي، شهيد جواد هاشمي، مرحوم مجيد ميرزا محمدي، آقايان نصرت‌الله ميرزايي، محسن فضلي، داود صفري، حسن علي و نوحي و عده ديگري كه نامشان را فراموش كردم) آماده اجرا كرديم  تا در حسينيه محله قاضي طبقه دوم به نمايش بگذاريم .

شب اول براي برادران اجرا شد ، مجلس هم كاملاً پر شده بود. با آن امكانات ناچيز به لطف خدا نمايش جالبي از آب درآمد. بنده به عنوان كارگردان و بازيگر در پوشش لباس و گريم افراد تغييراتي داده بودم. مثلاً لباسي كه سربازان مغول به تن داشتند، لباس سربازان گارد شاهنشاهي بود با اين تفاوت كه به جاي اسلحه كمري، خنجر به كمر بسته بودند. هدف اين بود كه مردم ببينند ميان جنايات مغول و حكومت شاهنشاهي فرقي نيست. بعد از اجرا و دهان به دهان گشتن نمايش در شب دوم كه ويژه خواهران بود، استقبال خانم‌ها به ويژه دختران جوان به حدي بود كه با كمبود جا مواجه شديم.

ساعت 6 بعدازظهر بعد از نماز مغرب و عشا زمان اجرا بود. بچه‌ها آماده اجراي نمايش شدند.  در اواسط  تئاتر روي سن رفتم براي اجراي نقش، متوجه شدم در آخر مجلس، مقابل درب ورودي اوضاع عادي نيست. با اينكه  نوبت خواهران است ولي چند سرباز مسلح به همراه مرحومان علم‌داري و نمازي حضور دارند. تقريباً متوجه موضوع شدم ولي سعي ‌كردم  بر خودم مسلط شوم و نقشم را اجرا كنم .به لطف خدا همراه 2 نفر از برادران كه نقش اجرا مي‌كرديم ، كارمان را به پايان برديم در پشت صحنه رفتيم.

مرحوم حاج حسين علم‌داري به پشت صحنه آمد و بنده را مخاطب قرار دادند و فرمودند: پليس حسينيه را محاصره كرده و مي‌گويند به خاطر توهين به ارتش تئاتر را تعطيل كنيد و شما هم به عنوان كارگردان به همراه آنان بايد برويد.

عرض كردم به آن‌ها بفرماييد به خاطر مردم و حفظ آرامش اجازه بدهند نمايش تمام شود، بنده در خدمت شما هستم. فرمودند: چقدر طول مي‌كشد؟ است كه در: نيم ساعت تا سه ربع.

 وقتي ايشان رفتند ميان بچه‌ها به بحث شد چه كنيم؟ بچه‌ها را آرام كردم اما ضمن اينكه به فكر اجراي نمايش بوديم به دنبال راه فرار هم مي‌گشتيم. بالاخره نمايش با موفقيت به اتمام رسيد. قرار شد از بچه ها به صورت تك تك در لابه‌لاي جمعيت به طوري كه مزاحم خواهران هم نشويم خارج شديد. به خدا توكل كرديم و به طرف درب خروجي رفتيم. جالب اينجا بود كه خانم‌ها خارج نمي‌شدند و چند نفر كه با بنده و بقيه بچه‌ها محرم بودند جلو آمدند تا به ما كمك كنند. ناگهان برق قطع  شد. فكر كردم برق قطع شده است، به بچه‌ها گفتم از فرصت استفاده كنيم از مجلس خارج شويم. به راه‌پله كه رسيدم يكي از خواهران كه اصلاً نشناختم و هنوز هم نمي‌دانم كيست چادري به من داد و من با استفاده از آن از حسينيه خارج شدم. اينجا بود كه فهميدم برق كل شهر قطع  شده؛ در تاريكي محض از پل مختاري به طرف قبرستان فرامه از آنجا به منزل خواهرم روبروي حسينيه فرامه رفتم. بعد از اطمينان از حال بقيه بچه‌ها و اين كه كسي از افراد دستگير نشده، در همان‌جا مشغول استراحت شدم. حدوداً 2 ساعت طول كشيد و برق وصل شد . بعد از  كمي آرامش متوجه شدم كه عامل اصلي قطع برق آن شب دختر خواهرم بود كه در آن زمان 9 يا 10 سال بيشتر  سن نداشت. او كه در حسينيه مشغول ديدن تئاتر بود زماني كه متوجه حضور نظاميان در حسينيه مي‌شود و مي‌فهمد كه آن‌ها براي دستگيري ما آمده‌اند تنها از حسينيه‌خارجيشده و دوان‌دوان خود را به كارخانة برق كه در محل فعلي خميني آباد بود رسانده و به گريه به  پدرش (حاج سلمان نورمحمدي) كه آن زمان نگهبان كارخانه بود اصرار مي‌كند كه برق را قطع كن.

آن‌ها مي‌خواهند دايي را بكشند. آقاي نور محمدي هم وقتي متوجه  امر مي‌شود برق شهر قطع مي‌كنند . در حقيقت باعث فرار و نجات بچه‌ها مي‌شود. اين خاطره گوياي اين است كه در پيروزي انقلاب همه  قشر مردم، كوچك و بزرگ، زن و مرد و … نقش داشتند. البته فرداي آن روز بنده را به ساواك بردند و وقتي كتاب نمايشنامه را به آن‌ها دادم كه مجوز چاپ داشت و وساطت يكي از اقوام، فقط با نثار چند فحش و 1 سيلي ناقابل آزاد شدم.