لئالي، رودكي دماوند

حميد آقايي

زندگي و اشعار «ميرازجواد توسلي  (لئالي دماوندي)»

بهانه ي  اين يادنامه ي كوتاه و اندك مايه، آيين رونمايي از چاپ دوم ديوان آن شاعر دل سوخته است.مراسمي كه چندي قبل در مسجد جامع دماوند برگزار گرديد و ديوان از ياد رفته لئالي  به همت پيگيري هاي جناب آقاي دكتر صفري و نيت خيرخاندان خوشنام توسلي و نظارت استاد گرامي جناب آقاي دكتر مهدي علمداري ، دوباره جامه نثر پوشيد و در قامتي برازنده و چشم نواز – و البته با اندكي اشكالات چاپي – در قاب چشم و دل اهل نظر و ادب نشست. بر اين باورم، بايد براي زواياي زندگي اين شاعر خوش آوازه دماوند، چاره اي انديشيد و گروهي براي تدوين زندگي وي دست بكار شوند. اين يادنامه كوتاه گامي است ناتمام كه بايد به همت اهل انديشه و ادب و دلسوزان فرهنگ و آثار فكري اين سامان تمام شود.

پيشينه شعر و شاعري در دماوند

سالياني قبل در حال و هواي كندوكاوي سخت اما شيرين، به سوداي نگارش زندگاني مفاخر دماوند، توجهم به نام شاعراني از گذشته اين ديار جلب شد، «نورس دماوندي» ، «صهباي دماوندي» ، «بابااصلي دماوندي» ، « نشاط دماوندي» ، «اصلي دماوندي» و يكي دو شاعر از خطه ساران ، تعداد اين شاعران به سي نفر مي رسيد. نام هاي اين اديبان برجسته را در تذكره هاي شاعران يافتم. دوست مي داشتم  - و هنوز آرزو دارم-  روزي به اين دست نوشته هاي كهنه و رنگ و رو رفته ساماني بدهم و اثري در خور عالمان و اديبان و رجال و هنرمندان اين سامان بردارم. نكته گفتني اينكه تا آنجا كه گشته ام و يافته ام ازقرن سيزدهم تا اواسط قرن چهاردهم ، به نام شاعري از دماوند در تذكره ها برنخورده ام ، شايد لئالي از اين جهت يك آغاز پس از يك دوره ركود ادبيات شعري در اين ديار باشد و از اين جهت او براي چند نسل گذشته تا به امروز عنوان اولين را مي تواند داشته باشد.

او را «رودكي» دماوندگفته اند چون مانند رودكي نابينا بود اما داراي طبعي روان و لطيف بود به گمانم اين صفت شايسته دليل ديگري هم مي تواند داشته باشد و آن اينكه همچنان كه رودكي سرسلسله شاعران فارسي گوي است كه شعر سروده است.لئالي نيز سرسلسله شاعراني است كه به لهجه محلي خود سروده اند، راهي است كه شاعراني چون سرخوش دماوندي و به ويژه «صابر دماوندي» ادامه داده اند و بايد اين ميراث ادامه يابد.

زندگي نامه لئالي

مرحوم ميرزا جواد توسلي «لئالي» فرزند ميرزاعلي توسلي و صاحب السادات گتميري به سال 1276 هجري شمسي در دماوند چشم به جهان گشود. وي از كودكي زيرك و كنجكاو بودو بعدها همين باعث اندوختن علوم و اطلاعات فراواني بويژه در علم نجوم گرديد.وي به زبان فرانسه تسلط كامل داشت و با زبان عربي نيز آشنا بود.علاوه بر اين داراي خطي خوش و چشم نواز بود.طبع شهر و نظم و نثر روان او، وي را به محافل ادبي و مجلات و روزنامه را فراخواند، همكاري موثر وي با روزنامه ناهيد از اين جمله است.

بخش اعظم ديوان لئالي اشعار آئيني در مدح ذات پاك حضرت حق با مضامين توحيدي و در منقبت چهارده معصوم سلام اله عليهم است.اشعار موجود وي در همه قالب هاي شعري نشان از آشنايي وي با معارف والاي ديني و آشنايي گسترده ايشان با آيات و روايات دارد.در اين ميان اشعار سروده شده به لهجه دماوندي ( كه ظاهرا وي در اين عرصه فضل تقدم رادارد) شيرين و شيوايي خاصي دارد – به گونه اي كه در زبان و بيان قديمي هاي دماوند جاري است.

از وي يك فرزند به نام احمد به يادگار مانده است و نوادگاني كه اهل فضل و علم و ادب هستند.ميرزا جواد لئالي در ساعت ده شب سه شنبه 31/3/1345 دعوت حق را لبيك گفت.

رودكي دماوند

«سعيد وزيري» از معلمان قديمي اهل ورامين است كه اينك به نگارش خاطرات زمان معلمي خود پرداخته و آن را در قالب داستان واره هاي خواندني منتشر ساخته است. وي در داستان واره ي كوچ پاييزي حدود دو ماه از اولين روزهاي حضور خود دردماوند را به رشته تحرير درآورده است كه در جاي خود بايد به آن پرداخته شود.وزيري گزارشي از ديدار خود با لئالي را چنين مي نويسد:

... گفتم : مي شود لئالي را ديد؟

آقامير گفت: چرا نشود؟

رفتن به خانه يك آدم وارسته، آن هم شاعر كه احتياج به وقت قبلي  ندارد اگر بخواهيد همين حالا مي رويم.

خرمي گفت: خانه لئالي تو محله چالكاست... راه افتاديم به طرف چالكا ... از كوچه هاي باريك و پر پيچ و خم گذشتيم... ما به ديدن رودكي دماوند مي رفتيم. توي كوچه باريكي رسيديم. در چوبي بزرگي روي پاشنه چرخيد. خرمي جلوتر از ما توي حياط بيروني رفت و ما براي لحظه اي منتظر مانديم ... انتظار ما زياد طول نكشيد، به اشاره خرمي رفتيم توي حياط بيروني كه كف آن را با قلوه سنگ پوشانده بودند. يخ و برف هم جوري بود كه نمي شد درست راه رفت. خرمي ما را از دالان باريكي گذراند؛ بعد جلوي ايواني رسيديم كه نرده هاي چوبي ساده اي داشت.كف ايوان با آجرهاي شش گوشه فرش شده بود، ديوار كاهگلي بودو سقف چوب و تخته و...

خرمي لنگه دري را باز كردو به ما گفت بفرماييد... كفشهايمان را كنديم [ و داخل شديم].

صداي شاعر را شنيدم كه مي گفت: خوش آمديد! بفرماييد تو ... مرا ببخشيد كه نمي توانم به استقبال تان بيايم آقا ميرجلو رفت و سلام كرد... و بعد خواست دست لئالي را كه روي تشكچه اي نشسته بود، ببوسد ولي شاعر نگذاشت و آقامير پيشاني او را بوسيد و گفت: اين دو تا جوان از شهر ري آمده اند ... آمده اند معلم بشوند... دلشان مي خواست شما را ببينند. خرمي هم لطف كرد و حالا خدمت هستيم. من جلو رفتم ... دست او را بوسيدم... و گفتم : از ديدنتان خوشحالم ... لئالي گفت: من كه سعادت ديدن كسي را ندارم... ولي به خانه ي خودتان خوش آمديد.

منقلي جلوي لئالي بود ، چراغي و كتري چاي رويش.

لئالي، اگرچه ما را نمي ديد، اما با دلش با احساسش ما را مي ديد.گفت: به كلبه ي خودتان خوش آمديد، خانه شاعر كه دربان و صاحب ندارد.در حقيقت شاعر كه خانه دارد.خانه شاعر، دل مردم با ذوق است هرجا دلي مي لرزد ، از عشق بلرزد ، از درد بلرزد، از دوست و دشمن بلرزد، از ظلم بلرزد، خانه شاعر است...

آقا مير كه به عنوان تاييد سر تكان مي داد گفت:خيلي عالي بود هر كلمه حرف شما را بايد با آب طلا نوشت، شما آبروي شهر ما هستيد.لئالي سرش را توي يقه اش برد وگفت: «شرمنده ام نكنيد.من شاعر نيستم، من فقط ريشه گويي هستم كه در مرگ انسانيت نوحه مي خوانم.روزي بود كه چشمانم مي ديد، طبيعت را.سرسبزي را، زيبايي را، ولي زبان و رمز و راز تغيير و تحول طبيعت را نمي ديدم.من رنگ ها را با كلام نقاشي مي كردم. اما مدت هاست، سالهاست ، چشمانم جايي را نمي بيند، آن وقت ها كه مي ديدم مي توانستم ، زيبايي هاي طبيعت را زيبايي مخلوق را ببينم و شعر بگويم ... آن روزها كمتر به قول سعدي به صورت نگار فكر مي كردم ، بيشتر صورت نگار برايم جالب بود ولي حالا وضع فرق كرده، حالا تصور رنگ هايم برايم دشوار است. ولي باز هم مي شود شعر گفت، حتي از رنگ .... .

لئالي گفت: زيبايي عطيه خداست .كسي كه زيبايي را نشناسد خداشناس نيست...

گاهي چيزي در من جاري مي شود مثل نسيم، مثل رودخانه... كه زبان خودش را دارد، بعد شعر آن تجسم مي دهد...

... از خانه لئالي كه بيرون آمدم صداي ناب اذان مي آمد، توي كوچه چالكا نگاه آشنايي نمي ديدم از پنجره ي خانه ها نوري به بيرون مي تراويد، هر پنجره كانون زندگي و حرارت بود...

لئالي از زبان شعر لئالي

انسان را از آثارش مي شناسند، شاعر را از شعرش – شعر شاعر- حتي اگر نخواهد واگويه هايي كه ازدرون او مي تراود، مي توان در پاي آمال و آرمان و آرزوهايش را پيدا كرده مي شود صداي غم ها و غصه ها و شاديهاي او را شنيد، شعر شاعر با ما سخن مي گويد، آن هم شاعري كه چشم مرا به دنيا بسته و چشم دل گشوده است؛ با گذري از سر شتاب براي تهيه اين يادنامه آشفته به اشعار لئالي سر مي زدم و از تك بيت هاي مشتعل شعرش چند بيتي را برگزيدم، بدون توضيح و تفضيلي شما را به خواندن آن دعوت مي كنم باشد كه در فرصتي ديگر به نقدو بررسي اشعار او بپردازم.

در زندگي اميد لئالي به لطف توست

اي تو اميد دل اميدوار من

*  *  *

از احسان و مكرمت به لئالي

لطف تو داده زبان و خامه گويا

*  *  *

جز تو ياري نگرفته است «لئالي» به جهان

يا رب از حال دلش نيك خبردارتويي

*  *  *

ما نگفتيم حريفان همه جا مي گفتند

طوطي طبع «لئالي» است كه شكر شكن است

*  *  *

به گوشم هاتقي دوش از بساط عشقبازان گفت

تو را هم اي «لئالي» جزء اهل عشق بنوشتند

*  *  *

اي خدا سوخت «لئالي» ز غم و محنت و درد

جز تو با اين دل غم ديده كس امداد نكرد

*  *  *

خواهي اي ديده براي چه تو بينايي را

اي تن خسته چه خواهي تو توانايي را

يا ربا ديده ي ظاهر نتوان ديد از آنك

ديده ديدن نتوان برزخ بيضايي را

*  *  *

هزار شكر «لئالي» به كنج تنهايي

به غير لطف خدا نيست با كست سروكار

*  *  *

گرچه نظم و غزل عمر «لئالي» شده حرف

چه كند هيچ ندارد به جز اين سحر جلال

*  *  *

نظم تو بوي گل خواجه ي شيراز دهد

اين دم اوست «لئالي» كه دهد بر تو شميم

*  *  *

« لئالي» طبع شيرينت شكر مي ريزد از خانه

دريغا كه نداري مشتري با همچو كالايي

*  *  *

گل باغ حسيني را خزاني نيست اندرپي

منش هم چون «لئالي» مرغ گلزار شه دينم

*  *  *

هزار قصه «لئالي» ز رنج عشق كشيد

به درد عشق نجست عاقبت دوايي را

*  *  *

از پس مرگ «لئالي» طلب اي صاحب ذوق

از سر تربت او دفتر شيدايي را

و سرانجام اين شعر يادگار ماندگار سنگ مزار او شد:

اي كه بر خاك من بي سروسامان گذري

بكن از روي بصيرت به مزارم نظري

من كه امروز در اين تيره مغاك آمده ام

صاحب ذوق و قلم بودم و علم و هنري

تنم از كيسه ي گرما به شكايت مي كرد

آه بيچاره از امروز نبودش خبري

سنگ بر سينه بود كوه و زمين بستر من

جاي پر بالش من خشت بود زيرسري

قدر نشمردمي آن روز كه بد زور و زرم

 نه به تن زور مرا هست و نه در كيسه زري

غافل از خود منشين جان مرا در همه عمر

آب و دان مفت و زمين حاضر و تو بي خبري

اندر اين مزرعه جانا ز «لئالي» بشنو

تخمي افشان كه دهد بهر تو جانا ثمري

يادش و نامش گرامي باد