گفتگو با خانواده شهيد سيد جواد جوادي

رفتم و ديدم كه تركش گلويش را بريده است

 

امروز مي خواهم برايت از كسي بگويم كه سوار بر قطاري شد كه شهيد مي برد و چه پر مي رفت.

از كسي كه مانند ديگر مسافرهاي اين قطار، تير لبيك بر قلبش نشست، كسي كه جامع اخلاص را بر تن پوشيد و روح بزرگش را پشت جسمش پنهان كرد تا كسي به بزرگيش پي نبرد. اگرآرش كمانگير را به اين جهت كه مرز ايران زمين را مشخص كرد، مي شناسيم پس بايد او و هزاران مانند او را بشناسيم كه بر اين مرز حصار مي كشيدند تا نامردان پا بهاين سرزمين نگذارند و اين بار اين حقيقت بود نه افسانه.

نامش سيدجواد جوادي است تا همين اندازه مي شناسمش، شايد تو هم تا همين اندازه.

چهاردهم دي ماه، ساعت پنج بعدازظهر. در يك هواي سرد و برفي وارد منزل پدر سيد جواد واقع در محله جيلارد شدم. در آنجا پدر ومادري راديدم كه آنقدر در باغ خاطرات فرزندشان قدم زده بودند تا كمرشان خميده و صورتشان پرچين شده بود، خواهري را ديدم كه هنوز نام جواد اشك را بر گونه اش روانه مي كرد و يك دوست قديمي سيد جواد كه از بستگان اين خانواده نيز بود، در جمع ما حضور داشت. سوالاتم را از حاج منصور جوادي پدر سيد جواد آغاز كردم.

  • چند فرزند داريد؟

شش فرزند، سه پسر و سه دختر كه سيد جواد پسر سوم من است.

  • حاج منصور بدون آنكه سوال بعدي را مطرح كنم ادامه داد.

از اول جنگ و درمناطق مختلف مثل خرمشهر ، آبادان و غرب حضور داشت. علاقه عجيبي در جواد وجود داشت. به همين ليل بدون آنكه سپاه را در جريان بگذارد به جبهه مي رفت. يكبار ما در حدود يك ماه ازاو بي خبر بوديم تا به ما اطلاع دادند كه جواد تيري به پهلويش خورده و بعد هم مدتي دربيمارستان بستري شد. پس ازمدتي ديديدم كه دوباره به خرمشهر و آبادان رفت و اين بار جواد يك چشمش را از دست داده بود. من و مادرش وقتي او را در اين حال ديديدم به گريه افتاديم. جواد ناراحت شد و به ما گفت:« اين براي من سعادت است.» به او گفتم: « تو تكليفت را انجام داده اي، جوادجان تودو فرزند داري. بايد به فكر آنها هم باشي.» گفت:« بايد تا آخر ايستادو  من مي روم» و رفت. بعد از چند وقتي خبر آوردند كه جواد را در بيمارستان رازي بستري كردند و اين بار به خاطر شيميايي شدنش. رفتيم بيمارستان، تا وارد شديم ديديم كه از تنش چيزي مثل زهر مي آيد. فرزندم كمال خواست او را به خارج ببرد كه دكتر گفت:« ما سعي خود را مي كنيم تا خوب خوب شود، خلاصه بعد از مدتي خوب شد.»

  • باز هم شما مانع رفتن ايشان شديد؟

نه، ما چيزي نگفتيم. اين بار فرماندار آن دوره آقاي ميرثنايي به ملاقاتش آمد و گفت: « شما بياييد و در جاي ديگر خدمت كنيد.»  به اين ترتيب او بازرس كالاهاي مورد نظارت بازرگاني شد.  جواد براي ما مي گفت:« تخلفات آنقدر زيادشده كه طاقتم را بريده و هر چه هم جلوگيري مي كنم از جاي ديگر بيرون مي زند.» تا اينكه يك شب آمدو گفت: « مي خواهم بروم.»

  • يعني توان جسمي اش جوري بود كه بتواند برود؟

وقتي اسم رفتن مي آمد انگار به او نيرويي وصل كردند و شارژ مي شد و با هيجان مي رفت.

  • چند وقت از جنگ گذشته بود؟

ديگر اواخر جنگ بود تا اينكه پذيرش قطعنامه صورت گرفت. ما در خانه بوديم كه آمدند پي ما و گفتند بياييد جواد شهيد شد. رفتم و ديدم كه تركش گلويش را بريده است.

  • به كداميك از ائمه علاقه داشت؟

به همه ولي حسين (ع) را مظهر مظلوميت و امام رضا (ع) را مظهر غريبي مي دانست و هر وقت مي آمد حتما براي زيارت به مشهد مي رفت.

  • چطور بعد از قطعنامه شهيد شد؟

همرزمش در مراسم ختمش مي گفت: براي پاكسازي رفته بوديم خط. وقتي به كنار رودخانه رسيديم با اينكه هوا خيلي سرد بود رفت داخل آب. چند لحظه اي ما ديديم كه جواد زير لب چيزي مي گويد و بعد از آب بيرون آمد. در طول مسير صحبتي نكرد تااينكه به محل عمليات يعني همان محل پاكسازي رسيديم كه ناگهان كنار جواد چيزي منفجر شد و جواد گلويش بريده شد.

  • بعد ازاين سوال رو كردم تا با مادر سيدجواد سخن بگويم.انگار در تمام مدت گفتگوي من و حاج منصور او داشت دفتر زندگي با جواد را  ورق مي زد. به او گفتم: مادر وقتي منزل تنها هستيد با سيد جواد دردودل مي كنيد؟

خيلي پيش مي آيد كه فكر كنم جواد روبروي من ايستاده و من با او مشغول حرف زدنم يا خيلي وقت ها خوابش يا را مي بينم ولي يادم نمي ماند كه چه خوابي ديدم.

  • مادر شده حاج آقا شما را ناراحت كند و شما پيش آقا جواد از ايشان گله كنيد؟

همين چند وقت پيش ها بود كه نمي دانم چه شد كه حاج آقا براي اولين بار از من بهانه گرفتند و من هم سرنماز گفتم: جواد جان نمي دانم چرا پدرت بهانه گيري مي كند.اتفاقا جواد همان شب به خواب پدرش مي آيد و به او مي گويد باباجان مادر را ناراحت نكنيد. صبح ديدم كه حاج آقا همان حاج آقاي هميشگي شده است.

  • مادر، شما كدام حرف آقا جواد بيشتر به يادتان مانده است؟

هميشه مي گفت مادر دعا كن اسير نشوم، من از اسارت بدم مي آيد. اگر مفقود شدم اشكالي ندارد ولي اسير نشوم. جواد خيلي سربه سر من و پدرش مي گذاشت و با ما خيلي شوخي مي كرد. به همين خاطر نبود جواد براي ما دلتنگي مي آورد تا اينكه وقتي شهيد شد نمي دانم چگونه ديگر دلتنگش نشديم و حس مي كرديم كه جواد به آنچه كه مي خواست رسيد.

  • آخرين بار به شما چه گفت؟

آخرين بار من جلسه قرآن بودم و نتوانستم با او خداحافظي كنم. آمدم ديدم جاي پوتين جواد يكي بر سر پله اول است و يكي هم كف كفش كن. دلم نمي آمد كه جاي پوتينش را پاك كنم. چند روز بعد سرسجاده نشسته بودم كه يك حالتي به من دست داد.انگار تمام بدنم لرزيد. برگشتم ديدم جواد دارد بند پوتينش را مي بندد. به سمتش رفتم تا پلك زدم جواد را نديدم. همان شب در خواب سكته خفيفي كردم ولي مادرجان حيف شد كه جوادم را آخرين بار نديدم.

  • خواهر سيد جواد درادامه سخنان مادرش گفت.

اين بار آخر، اسم برادرم مكه در آمده بود. به او گفتم: برادرجان حيف نيست اين سعادت را رها كني. گفت: الان جاي ديگري بايد بروم و اگر برگشتم حتما به اين سفر مي روم. شايد خدا نخواست كه برادرم نااميد شود و به همين دليل درگرماگرم پذيرش قطعنامه شهيد شد.

  •  آيا شده شما يا پدر و مادرتان در زندگي به مشكلي برخورد كنيد و اين گره به دست اين شهيد بزرگوار باز شود؟

بله، چيزهايي در زندگي همه ما اتفاق مي افتد كه لحظه به لحظه برادرم را گراهي مي دهد.

  • در اين لحظه حاج منصور حرف ما را قطع كرد؛ گفت: : جواد چند وقتي است كه پدربزرگ شده است. پيرمرد لبخندي زد و به نقطه اي خيره شد. براي چند لحظه سكوت بر جلسه حاك شد تا اينكه حرفهايش را اينگونه ادامه داد:

جواد وقتي به جبهه رفت دو فرزند داشت به نام هاي عليرضا و وحيد كه خداوند تازگي به عليرضا پسري عطا كرده كه نامش محمدجواد است. تابستان بودكه در ايوان طبقه سوم نشسته بوديم كه ناگهان بچه از لاي نرده به پايين افتاد. زيراين ايوان جوي سيماني هست.ما دويديم به سمت حياط باغ. در اين بين عليرضا زمين مي خورد و زخمي مي شود. ولي وقتي بالاسر بچه رسيديم، ديديم كه يك متر آن طرفتر از جوي سيماني روي چمنها نشسته و دارد با پنجه اش چمنها را اين طرف و آن طرف مي كند يعني صحيح و سالم بود.

  • خواهر سيد جواد بغض گلويش را گرفته بود و ديگر نتوانستم با او گفتگو كنم. رو كردم به حاج حسين ابوطالبي كه هم دوست جواد بود و هم شوهر خواهرش. از او پرسيدم شما بگوييد آنچه ناگفته مانده است.

پاسخ داد: جواد آدم مخلص و دليري بود. هر چند كه هرگاه سخني از دليري و شجاعت به ميان آمد، او يادي از حسين مرزبان مي كرد. يك روز كه از جبهه آمده بود به من گفت: « حسين بيا برويم وادان، ملاقات يك نفر.» وقتي رفتيم وادان منزل آن شخص، ديدم كه جواد با او خيلي گرم گرفته ولي آن آقا نه مي توانست خوب حرف بزند و نه خوب بشوند.وقتي ازمنزل خارج شديم، جواد گفت:« اين شخص حسين مرزبان است.چند وقت پيش ها در يك عمليات، ما هيچ چاره اي نداشتيم تا از كمين دشمن رها شويم. آن روز مرزبان آنقدر آرپيچي زد كه گوش و حنجره اش از شدت صداي گلوله آسيب ديد.»

جالب است كه برايتان بگويم چندي پيش خواب ديدم كه در كنار جوي آبي هستم كه آب زلالي از آن جاري بود. پي اين آب جوي حركت كردم در قسمتي از مسير آب ديدم ديواري از نور سبز بين من و آن طرف جدايي انداخته. نور محيط آن طرف را احاطه كرده بود، ديدم گروهي در اين هاله نشسته اند.ديدم كه جواد دارد براي آن ها سخنراني مي كند.چهره يك نفر ديگر به چشمم آشنا آمدو آن همان آقاي مرزبان بود. بعدها شنيدم كه جواد فرمانده گردان و آقاي مرزبان هم معاونش بوده است.

  • بخاطر اينكه آنها را از اين فضا خارج كنم ، رو كردم به مادر سيد جواد گفتم: اگر همين حالا يكي از نوه هاي شما وارد شود وبگويد مادرجان پدربزرگ را چند تا دوست داريد، چه مي گوييد؟

بعد از خداوند وائمه، حاج آقا همه چيز من است.


  • حاج آقا شما چه جوابي مي دهيد؟

100 تا، بابا جان.

مردان خدا ز خاكدان دگرند / مرغان هوا ز آشيان دگرند

تهيه وتنظيم: محمدحسين مزداراني