شجاعي دماوندي ( سيف الحكما)
حميد مشهدي آقائي
شجاعي دماوندي كه تذكره هاي شاعران او را به « سيف الملوك» و « سيف الحكما» نيز خوانده اند، از شاعران فرهيخته و دانشوري است كه ازدماوند برخاسته است.دوران صباوت و طفوليت، تا نوجواني را در وطن مالوف دماوند گذرانده و با شروع نهضت مهاجرت شاعران ايراني به هند عزم آن ديار بي مثال كرد.
درباره تاريخ ولادت و وفات وي سخني كه پرده ابهام را بردارد به چشم نيامده است.همين قدر معلوم است - به اجمال كه سيف الملوك در زمان اكبر شاه - پادشاه مقتدر هندوستان به آن كشور پهناور آمده است.اما اينكه در آن زمان چند سال داشته باز هم آشكار نيست.فقط آمده است كه وي در هند – در كشمير – وفات يافته است.اين نكته هم آمده كه وي يكبار از طعن و تمسخر رقيبان به تنگ آمده و عزم وطن كرده، اما گويا دوباره به هند بازگشته است.
نكته ديگر اينكه، از لابلاي سخنان تذكره نويسان برمي آيد كه شغل اصلي وي طبابت بوده است و اگرچه در فقه و فلسفه و ادبيات و علوم غريبه مهارت به سزايي داشته ، ليكن مهارت وي از طبابت زبانزد خاص و عام بوده است.اما با ورود شجاعي به هندو پساز ظهور و بروز استعداد شگرف وي در طبابت، مورد حد همگنان و اقران خود قرار گرفته و همواره مورد شماتت و آزار آنان بوده است.اما سرآمدي وي در شعر نيز مطلبي است درخور، كه همه تراجم نويسان و تذكره نگاران بدان اعتراف داشته اند.در تذكره گلزار آمده است :« شجاعي دماوندي ، مشهور به سيف الملوك بوده و درعلم طب حذاقت بسيارداشته و در شعر مهارتي بيشمار.» مخزن الفرائب از وي چنين ياد كرده است :« در زمان اكبر شاه به هندآمد». صاحب بدايع مي نويسد كه « وي فضيلت علمي و حكمي را با رذيلت شعر و هجو!! جمع كرده است.»
شايان ذكر است كه اشعار وي بيشتر جنبه طنز و هجو داشته است.اما اينكه چرا شجاعي را «سيف الحكما» و «سيف الملوك» لقب داده اند بايد گفت: درباره ملقب كردن او به «سيف الملوك» مطلبي دردست نيست و با آنكه مورخين و تذكره نويسان از ذكر ان مطلب كه شجاعي در دربار پادشاهان داراي مناصب مهمي بوده است، سخن به ميان نياورده اند، برما روشن نيست كه چرا وي بدان لقب خوانده شده است. ليكن درباره سيف الحكماء بودن وي بايد گفت كه بيشتر جنبه طعنه و نيشخند داشته ، تا تجليل و ستايش.مي دانيم كه در زمان قديم به پزشكان« حكيم» اطلاق مي شد و از آنجا كه طبق ادعاي مخالفان شجاعي وي بر بالين هر بيماري حاضر مي شدآن بيمار جان به جان آفرين تسليم مي كرد، به نام شمشير حكيمان يا سيف الحكماء شهرت يافت.در اين باره لطايف زيادي نيز گفته اند كه ذكر برخي ازآنها خالي از لطف نيست.
صاحب مخزن الفرائب در اين باره مي گويد:« از اتفاقات آنكه هر جا كه حكيم بر سر مريض و بيماري رفته، آن دردمند، وديعت حيات سپرده از آن جهت صرفا او را سيف الحكماء شهرت دادند.»
« چون يكي نباير (نبيره ها) شيخ جالي، محمد خبوشاني را كه به مخدوم زاده شهرت داشت، علاج نموده به عالم ديگر رساند، سيف الحكماء گشت.تاريخ يافتند و اين قطعه كه براي جلال طبيب گفته اند گويا لب حال او بوده:
ملك الموت از جلال طبيب / شكوه اي برد دوش پيش خدا
كه ورا عزل كن از اين منصب / يا مرا خدمتي دگر فرما
چون در هند شهرت گرفت كه قدمش شگون ندارد لهذا كسي به او رجوع نمي كرد.از اين باعث ، برآمد و به وطن خود رفت از آنجا هجوي مليح نوشته و فرستاد؛ و رقباي خود را نكوهش كرد.اين هجويه آنقدر شيرين است كه دراين عهد به آن شيريني و مضحكي و وقوع نفس الامري كم كسي گفته باشد:
صالح بزغاله بي وقت راي بربري / گاهي او را گربه، گاهي موش پران گفته ام
با مني بي قشقشه و زنار، يعني شيخ هند / نامسلمانم اگر او را مسلمان گفته ام
فيله گاو جنگلي ميرزا غياث الدين علي / آنكه او را كره غول بيابان گفته ام
اي شفيع الدين محمد بس كه ميچاوي سخن / آن سخن چاويت ، را نشخوار انسان گفته ام
اي فريدون در تعرض روي بي شرم ترا / من ز روي تعرض در سختي چو سندان گفته ام
مير سيد محمد جاف بافه متخلص به فكري درباره او اين قطعه را گفته است:
سيف و قاطع بندگان مولوي سيف الملوك / آنكه طبع تو به حكمت در عمل آورده بود
وي اجل مي گفت بهر بردن جان مريض / هر كجا رفتيم پيش از ما علاجش كرده بود
سيف الحكما نيز در جواب او نوشت:
اي مير براي دل بيمار شما / ما و اجليم هر دو در كار شما
نه بنده علاج تو تواند نه اجل / حيران شده ايم هر دو دركار شما
هم اين رباعي مستزاد را در هجو پرخوري مير مذكور گفته:
اي مير دومن عقيده چون مي گنجد در جان نخست
ور مي گنجد نرفته چون مي گنجد در معده سست
لوحي كه در او رباعي اي جا نكته تا خط غبار
خود گو كه درو قصيده چون مي گنجد با ثلث درست
اين چندين بيت از اوست:
ز سوداي بتان دارم سري با موي ژوليده/ سرت گردم كه با عاشق سري داري و سودايي
تار زلف افتان بر رخسار جانان منست / يا مگر بر روي آتش رشته جان منست
جاي زير زمين به كز براي نفس شوم / منت روي زمين از اهل عالم مي كشم
و حسن هتام اين مقال، رباعي زيبايي از او بود:
بر من بت دلفريب پر فن بگذشت / چون مه به من سوخته خرمن بگذشت
شوريده سر تيز و زلف پريشان در دست / بگذشت بمن، وه كه چه بر من بگذشت