دكتر محمدباقر رضائي ، پزشك مردمي
دوران كودكي و تحصيل
با درود بر پيامبر بزرگوار اسلام(ص) و ائمه معصومين (ع) و امام خميني (ره) ، من محمدباقر رضائي فرزند علي اكبر متولد پانزدهم مهر ماه سال 1331 شمسي كه در يك خانواده مذهبي در شهر دماوند متولد شدم و آخرين فرزند خانواده هستم.
تقريبا تا 7 سالگي را زياد به خاطر ندارم، فقط گاهي به علت نزديكي منزلمان به ميدان 17 شهريور، مراسمي براي روزهاي خاص مانند 6 بهمن و 28 مرداد كه در زمان شاه برپا مي شد و سروصدايي كه بود ، مي آمدم وتماشا مي كردم و از مراسم مذهبي، تعزيه ها را كه در تكيه محله درويش برپا مي شد به خاطر دارم.
دوره دبستان را در مدرسه رضا شاه سابق و دوره دبيرستان را در دبيرستان مسعودي
(مكان آموزش و پرورش و امام خميني فعلي) طي كردم.
دوران نوجواني و جواني و دانشجويي
از سال 47 به انجمن كاوشهاي ديني و علمي منزل حاج توسلي رفت و آمد مي كردم و به اقتضاء سني كارهايي مانند كتابخانه، پذيرايي و ... انجام مي داديم و قبل از آن هم كه ادامه داشت با مسجد ارتباط داشتم و پاي سخنراني آقاي مجد -كه خدا ايشان را رحمت كند - شركت مي كردم و شب هاي احياء مسجد آن زمان را نيز فراموش نمي كنم.
در سال 59 كه سال ششم دبيرستان بوديم و كنكور هم داشتيم، چون شهيد هاشمي نژاد سخنراني داشت، شركت مي كردم. يادم نمي رود جمعيت را كه متراكم بود و به قول معروف جاي سوزن انداختن نبود و شهيد هاشمي نژاد سخنراني هاي پرشور و حرارتي داشتند. حتي كساني كه اعتقاد ديني هم نداشتند در حياط مي ايستادند و گوش مي كردند. البته و متاسفانه به خاطر رعايت احتياط آقاي شهيد هاشمي نژاد گاهي بدرقه كننده هم نداشت و از مجلس خارج مي شدند و مي رفتند.
درهمان سال در رشته شيمي تربيت معلم قبول شدم. دانشگاهي كه 60 درصد دختران با انواع مدها حاضر مي شدند و در كلاس ما فقط يك نفر نماز مي خواند.البته با حضور دكتر شريعتي در حسينيه ارشاد شرايط تغيير كرد و وضعيت بهتر گرديد.
تا سال 51 رشته شيمي را تا سال دوم گذراندم؛ در سال دوم شاگرد اول شدم و مسئول دانشگاه گفت مي توانيد واحد اضافه بگيريد ولي من اين كار را نكردم و واحد كمتر گرفتم تا براي رشته پزشكي بخوانم و در كنكور شركت كنم. با توجه به شرايط جسمي كه داشتم در همان جلسه شركت كردم و پزشكي اهواز قبول شدم و اين در حالي بود كه در هيچ كلاس كنكوري آموزش نديده بودم.
به دانشگاه اهواز هم كه رفتم، ديدم مذهبي زياد نيستند. تعداد كمي مقيد به نماز بودند. از يك كلاس 80 نفري كمتر از 10 نفر مذهبي بودند. در فعاليت هاي سياسي آنجا فعال بوديم، ازجمله گفتند بايد عضو رستاخيز شويد كه تظاهرات كرديم و اعتراض نموديم.
در سال 55 با توجه به اينكه دوره باليني مي بايست بگذرانم به بيمارستان شهدا تجريش فعلي
(رضا پهلوي سابق) آمده و مدت 4 سال را در آنجا بودم كه دوره خوبي براي من بود.
امام جماعت مسجد همت تجريش ، مرحوم آقاي ملكي از فعالان و مبارزين بودند كه بعد از انقلاب مسئول كميته انقلاب اسلامي منطقه شميرانات شدند و ما به اين واسطه به اين مسجد رفت و آمد مي كرديم و در من تاثير بسزايي داشت.
من در 31 شهريور سال 59 مصادف با شروع جنگ پزشك عمومي شدم و در سال 68 هم تخصص جراحي عمومي از شهيد بهشتي را دريافت كردم.
در اين دوران چه كتاب هايي بر شما تاثير گذاشتند؟
اولين كتابي كه خواندم كتاب دكتر و پير شهيد هاشمي نژاد بود. راجع به چهارده معصوم هم كتاب هاي مرحوم جواد فاضل را مطالعه كردم و بعد كتاب هاي شريعتي را تا حدودي مي خواندم و همچنين كتاب هاي آقاي محمدرضا حكيمي را.
دوستان همكلاسي شما چه كساني بودند؟
ما با آقاي محمد صفري و ولي ا... مظفريان هم ميز بوديم. با مرحوم مهندس حاج علي بيگي هم خيلي مانوس بودم، با آقاي روح ا... ميرزايي در دانشكه تربيت معلم همدوره بوديم. او رشته زيست شناسي مي خواند و من شيمي و بعضي دوستان ديگر كه فعاليت سياسي مي كردند از جمله انتشارات بعثت كه آقاي قاسم تبريزي بودند.
در دوران انقلاب من هم به قدر خود سعي كردم فعال باشم كه بخشي از آن به بيمارستان شهداء تهران مربوط مي شد و بخشي ازآن به شهر دماوند كه با دوستان بوديم.
خاطراتي از تهران و بيمارستان شهدا
روز 17 شهريور من با آقاي مجتبي آقائي و آقاي خليلي قصد داشتيم به طرف ميدان 17 شهريور برويم كه نرسيده به سه راه وحيديه وضعيت را بسيار آشفته ديديم. صداي تيراندازي زيادي به گوش مي رسيد كه مردم بعد از آن درگيري ها رو به فرار گذاشتند. ما هم به خانه هاي مردم رفتيم كه وضعيت آرام شد و به دماوند برگشتيم.
دو روز بعد، آقاي تبريزي از من داروي مسكن و ويتامين و ... جهت مجروحين درگيري 17 شهريور خواستند كه با درآمد اندكي كه داشتم آنها را خريدم و به تهران برده و تحويل دادم.
در بيمارستان شهدا نمايشگاه كتاب برپا كرديم. براي بردن كتاب به داخل بيمارستان مي بايست از جلوي گارد عبور نمود.لذا فكر كردم از درب پشت بيمارستان آنها را عبور دهم و خانمي كه شرايط جوي خطرناك آنجا را ديد خواست به من كمك نمايد. لذا يك بسته از كتاب ها را زير چادر قرار داد و بسته ديگررا بنده حمل نمودم. بدبختانه درب پشت بيمارستان بسته و تحت كنترل بود ودر آنجا گارد محافظ مركز من را با بسته كتاب گرفت و آن خانم نيز بدون دقت و زيركي بسته اي كه داشت به بنده تحويل داد كه آنها متوجه شدند و به من گفتند تو با اين شرايط يك كاره اي هستي كه بايد حسابت را برسيم و بنده را با يك ماشين مخصوص و چند نفر با اسلحه و سرنيزه تحويل شهرباني شميرانان دادند ، رييس شهرباني نبود و يك مسئول دفترو نگهبان هاي ديگر بودند. بعد از 20 دقيقه كه گارديها رفته بودند ، رييس شهرباني آمد و از من سوال كرد شما را براي چه اينجا آورده اند؟ گفتم دانشجوي پزشكي بيمارستان رضاپهلوي هستم. كتاب داشتم ، مسئول دفترش قبل از اينكه حرفي بزند ايشان به من گفت من از شما عذرخواهي مي كنم. آقاي دكتر ببخشيد كه شما را براي يك كتاب درسي به اينجا آورده اند. يك سرباز را مأمور كرد تا كتابم را از گارد و پليس امنيت بگيرد. ما با هم راه افتاديم ولي فكر كردم حالا چه كنم؟ چون اگر مرا مجددا ببرند و مسئول گارد من را ببيند اين بار مستقيما جاي ديگري خواهم رفت. لذا از سرباز تشكر كردم و گفتم كتاب بنده ارزش آنچناني نداشت و شما برگرديد و من خودم مي روم.
خاطراتي از دماوند
در جريان راهپيمايي بزرگ روز تاسوعاي دماوند، من ماموريت پيدا كردم ببينم در درمانگاه دماوند چه امكاناتي وجود داردتا در صورت درگيري و مجروح شدن مردم بتوان به آنها كمك نمود. لذا به تنها مركز درماني شهر كه در آن زمان كنار دادگستري و در سراشيبي به طرف حسينيه محله درويش بود رفتم و در آنجا از پرسنل مسئول خواستم تا امكانات جراحي را به بنده نشان دهد كه تعدادي پنس و انبر زنگ زده را مشاهده كردم و به همكاران گزارش دادم كه به اين مركز نمي توان اميد داشت. و در يك هماهنگي منزل يكي از اهالي محله درويش با امكاناتي تجهيز و پزشكي نيز از تهران براي روز تاسوعا مراجعه نمود. همچنين جهت نداشتن افراد ورزيده در شهر مجبور شدم تعدادي از عزيزان دماوند حدود 10 الي 20 نفر را براي امداد آموزش دهم كه در اين مورد نياز به پول و مكان داشتم كه به جناب آيت ا... مجد( رحمت ا... عليه) امام جماعت آن زمان مسجدجامع رجوع و ايشان كمك مادي نمود و هم مكان و امكانات در اختيار گذاشتند. با توجه به اين نكته كه در آن زمان مجروحان حادثه توسط عوامل ساواك و گارد شناسايي و مشكلاتي برايشان ايجاد مي شد. قرار شد بنده در درمانگاه دولتي بايستم تا كسي شك به مكان تجهيز شده نكند و درصورتي كه درگيري شود و مجروح داشته باشيم ابتدا به طرف درمانگاه دولتي و بعد ازآنجا همكاران به مكان مجهز شده اعزام نمايند. بنده در درمانگاه ايستادم و آماده بودم و جمعيت به جلوي شهرباني رسيده بود .فقط صداي آنها را مي شنيدم بعد از سخنراني آقاي عبدوس حركت نموده و در ادامه راه به ميدان رسيدند كه باتوجه به اينكه روز تاسوعا بود ، جمعيت همه سياه پوشيده بودند. موجي از درياي خروشان، جمعيتي مصمم و استوار، با ابهت و باشكوه، باوقار و متانت؛ آنقدر از ارتفاعي كه ايستاده و آنها را مي نگريستم با عظمت بود كه دلم خواست در بين آنها باشم. بدون اختيار چند پله از درمانگاه پايين آمدم و كنار آسفالت خيابان به تماشا ايستادم ولي مجددا با خود گفتم بايد برگردم و مسئوليت بنده در حال حاضر چيز ديگري است. آن روز خوشبختانه حادثه اي اتفاق نيافتاد.
دوران پيروزي انقلاب اسلامي
انقلاب كه پيروز شد، روز اول به توصيه آقاي الويري و آقاي نوروزي و ... به اتفاق دوستان براي حفاظت دادرسي ارتش به آنجا رفتيم. چون مركز اسناد ساواك و ارتش بود و جاي حساسي به شمار مي رفت. در آنجا ما نگهباني مي داديم.
دادرسي ارتش را گروهي از بچه هاي اصفهان و دماوند محافظت مي نمودند و آن مكان بعلت داشتن اسناد مهم به افراد مطمئن سپرده شده بود. در اين دوران من سال پنجم پزشكي بودم و در بيمارستان كار مي كردم و 1000 تومان هم حقوق مي گرفتم. بيمارستان شهداء، بيمارستاني خاصي بود. حقوق پزشكان و پرسنل بالا بود. امكانات خيلي خوب بود و يك بخش سلطنتي داشت كه مخصوص خانواده شاه بود.
ما در آن جا انجمن اسلامي تشكيل داديم كه نشان بدهيم قوي هستيم در حالي كه در اقليت بوديم. به طوري كه شبانه و در وقت هاي خاص اطلاعيه ها و پوسترها را در جاهاي مختلف بيمارستان نصب كرده و به نوعي فضاسازي مي كرديم. فيلم نشان
مي داديم، نمايشگاه كتاب، سخنراني و ... دائر مي كرديم و فعاليت هاي متفاوتي داشتيم؛ البته بطور هيئتي نه منسجم و تشكيلاتي.
سال 58 يك تيم براي كارهاي سازندگي درست كرديم. رفتيم كهنك، بعضي از اهالي روستا كه از تهران آمده و به نظر مي رسيد شيك تر بودند، فكر نمي كردند كه گروه ما همه پزشك و مهندس و ... هستند. وقتي فهميدند، آنها هم ملحق شدند و به ما كمك كردند.
در سال 58 امام خميني (ره) فرمان جهاد سازندگي را صادر نمودند كه ما در گروه پزشكي براي روستاها فعاليت مي نموديم.بنده درآن سال سال پنجم پزشكي بودم و از مهرماه مسئوليت جهاد دماوند عليرغم ميل باطني و مشكل شغلي خود، به اينجانب سپرده شد كه تعدادي از دوستان كمك شاياني نمودند. ( آقاي مصطفي توكلي، علي كياماري، آقاي مجتبي آقائي ، آقاي عبدالحسين نورمحمدي ، آقايان عابديني و ...) و حدود 6 ماه بعد آقاي مجتبي آقائي را مجبور به قبول مسئوليت نموده و خود به ادامه تحصيل پرداختم. گاهي براي ماموريت دوستان كمك مي نمودم.
تاريخ 31 شهريور بود. ماه هشتاد و نه مصادف با اولين روز جنگ بنده فارغ التحصيل ازدانشگاه و پزشك عمومي شدم. با توجه به شرايط ايجاد شده و اينكه بنده سه سال در دانشكده پزشكي اهواز بوده و آنجا را نسبتاً مي شناختم روز 19 مهرماه با يك تيم پزشكي بطرف اهواز رفتم و انديمشك كه رسيديم شرايط كاملاً جنگي وجود داشت و جوانان دزفول بسيار فعال بودند. بعد از ساعتي عبور به اهواز رسيده و با توجه به سابقه ذهني اينجانب از اين شهر وقتي درختهاي قطع شده ، خيابان آسفالت شد. در بعضي قسمتها و سنگرهاي ايجاد شده شهر را ديدم ، شهري بدون جمعيت وتقريبا خالي از سكنه فقط گريه نكردم . درهمان زمان هواپيماي عراقي حدود 100 متري ما را بمباران كرد و ما مات و مبهوت ايستاده بوديم. بعد از كارهاي اداري در يك زيرزميني استانداري به جهاد سازندگي كه عده اي از دوستان وهم كلاسي هايم بودند رفته و روز بعد به بيمارستان گلستان اهواز كه نزديك ايستگاه نورد بوده و دشمن تا آجا آمده بود رفتيم. نماينده ارتش دستور داده بود بيمارستان بايد تخليه شود كه يك تيم از مشهد آمده و در بين آنها خانم مسني كه تكنسين بيهوشي بود جلو آمد و گفت اگر ما بخواهيم بمانيم شما مانع مي شويد، حتي اگر اسير شويم. نماينده ارتش گفت: بله بايد تخليه شود و او رو كرد ملتمسانه به نماينده سپاه كه شما هم برادر سپاهي
مي خواهي ما را از اينجا بيرون كنيد .ايشان وقتي اين نوع التماس را ديدند احساسي شده و رفتند تا خبر بياورند كه بعد از برگشت گفتند بله بايد تخليه شود وچون دشمن نزديك است. آن روز كشمكش بالا گرفت و در بيمارستان بچه هايي كه بودند شروع به شعار دادن نمودند كه ما همين جا مي ايستيم و بيمارستان را ترك نمي كنيم. ايستادند و شب در آنجا خوابيديم كه گاهي صداي تيراندازي مي آمد نمي دانستيم تا صبح چه خواهد شد؟ فردا همه بطرف حميديه رفتيم و در بين راه حدود 200 متري توپخانه دشمن گرا گرفته بود كه منفجر شد و بنده چون اطلاعي از مسائل جنگي نداشتم فكر كردم لاستيك ماشين است كه تركيده است و نمي د انستم انفجار توپخانه است.
به هر حال به حميديه كه رسيديم ديدم شهر خالي از سكنه بود. ما مانديم و دوستان و درمانگاهي خالي، از غروب تا صبح خمپاره دشمن كار مي كرد و از روي ساختمان سوت مي كشيد و كمي آن طرف تر منفجر مي شد ساختمان درمانگاه بسيار قديمي و بدون استحكام بود و اگر يك خمپاره اصابت مي نمود كاملا تخريب شده بود. روز بعد با توجه به عدم مراجعه و نداشتن امكانات پزشكي مجبور شديم به اهواز برگرديم و در همان بيمارستان به مجروحين رسيدگي نماييم.
بعد از اين دوره به تهران برگشتيم و با دو نفر از دوستان در ستاد مركزي سپاه، تشكيلات درماني را سعي كرديم راه اندازي كنيم.
از آنجا به بعد بيمارستان نجميه را راه اندازي كرديم وگروهي را آموزش داديم كه كادر درماني سپاه باشند. سپس بيمارستان بقيه ا... را در جهت تحويل و راه اندازي برنامه ريزي نموديم. بنده مسول سال شهيد بقائي در جبهه نوده بوده وگروهي از عزيزان دماوند نيز حضور فعال داشتند و آن بيمارستان را راه اندازي نموديم.اين دوره از سال 59 شروع گرديد و تا سال 1363 ادامه داشت.
در سال 1363 دوره تخصص جراحي عمومي را در دانشگاه شهيد بهشتي و بيمارستان امام حسين (ع) شروع كرده و تا سال 1367 به پايان رسيد. اين دوره چون مقارن با ايام جنگ تحميلي بوده و رشته جراحي عمومي مورد نياز مبرم آن روزها بود، در اثناء تحصيل دوره تخصصي در عمليات هاي مختلف شركت نموده و در بيمارستان هاي صحرائي به مداواي مجروحين مي پرداختم.
دو خاطره از جنگ
در اولين روزهاي جنگ كه در اهواز بودم و در جهاد سازندگي آن شهر مستقر شده بوديم. يك شب متوجه شدم از كوچه پايين تر سروصدا مي آيد. به همكاران گفتم چه خبر شده؟ گفت تعدادي از بچه هاي خوزستان اينجا با آرپي جي تمرين مي كنند و چون تعداد محدود است بايد شليك را روي تانك عراقي انجام دهند و در آن تيم 4 نفر با يك جيپ حركت نموده وتا 2 كيلومتري دشمن سوار بر جيپ هستند و از 2 كيلومتري مانده به دشمن براي اينكه متوجه نشوند ماشين را خاموش و هول داده و وقتي به محل دشمن مي رسند با آر پي جي نيمه شب به دشمن حمله و مجدداً جيپ را 2 كيلومتر هول داده و بعد سوار شده و به پايگاه برمي گردند. در يكي از اين شبها كه هوا خيلي گرم بود خستگي باعث مي شود وقتي روي تپه استراحت مي كردند تا نيمه شب شده و با آر پي جي تانك ها را بزنند خستگي باعث مي شود به خواب روند ونزديك صبح با صداي روشن شدن تانك از خواب بيدار و مي بينند نزديك دشمن بوده و عمليات ناقص انجام شده و يكي از آنها در موقع فرار تير به نخاع اصابت كرده و دچار فلج اندامي گرديد و در زمان كه ما در ستاد مركزي سپاه بوديم براي ادامه درمان ، كار او را پيگيري كرديم. به هر حال فداكاري در زمان جنگ از طرف اين عزيزان غيرقابل انكار است.
در مرداد ماه سال 62 به جبهه غرب رفته و در نزديكي مهران عملياتي براي آزادسازي مناطقي برنامه ريزي شده بود. در آنجا زير كوهي اورژانس بيمارستان بود و ما در آنجا مستقر بوديم. توپخانه دشمن شديداً فعال بود و تعدادي از پرسنل ارتش را مجروح نمود. وقتي با حالا نسبتا بد آنها را به اورژانس آوردند، خون و سرم دارويي تزريق شد. مجروحين ارتشي با آن حال نامساعد شروع نمودند به درود بر خميني گفتن و شعارهايي از اين قبيل .
همچنين در سال 64 در جبهه اي از جنوب نزديك جزيره مجنون در اورژانس بودم. 2 نفر از افراد ارتشي كه لباس نظامي و درجات بالا داشتند تركش خورده ومجروح شده بودند وقتي معاينه كردم ديدم يك گلوله بر نخاع گردن اصابت نموده و اندامها و پاها فلج شده است. ناراحت شدم كه آنها متوجه ناراحتي من شدند. يكي از آنها گفت: فرزندم جنگ همين مسائل را داده، نگران نباش.
بعد از گرفتن تخصص جراحي عمومي در سال 68 و پايان پذيرفتن جنگ تحميلي، مسئوليت شبكه بهداشت ودرمان دماوند را به عهده بنده گذاشتند.