خانواده اي كه صحنه كربلا را بازسازي كرد
عشق بود و جنون، سرماي كردستان بود و گرماي جنوب، كشتي نوح بود و سرنشينان آن جواناني كه همچون لاله ها در برابر گلوله هاي دشمن پرپر ميشدند تا به سرمنزل ابديت برسند. شهيد سيدحمزه سجاديان اهل روستاي لواسان به نداي امام (ره) لبيك گفت؛ چهار فرزندش را آماده رفتن به جبهه جنگ كرد و بعد از به سوگ نشستن در شهادت آنها خود نيز به كاروران شهداء پيوست. خانواده اي كه صحنه كربلا را بازسازي كردند. پيام حسين (ع) را سر دادند و حسين وار جنگيدند و در اين ميان مادري ماند، كه همچون زينب در خيمه اش شراب صبر را نوشيد و پرپر شدن گل هاي زندگي اش را نظاره كرد.
از خديجه سجاديان دختر شهيد «حمزه سجاديان» مي خواهيم كه برايمان از شهداي خانواده اش بگويد. او از سال 1361 ياد مي كند و مي گويد: اولين شهيد خانواده ما «سيدكاظم» بود. او كه 18 سال بيشتر نداشت، در عمليات آزادسازي خرمشهر به شهادت رسيد و بعد از گذشت 7 روز از خبر شهادت او، زمزمه مي شد ه «سيد داود» نيز در آن عمليات شهيد شده است، بعد از پيگيري هاي لازم متوجه شديم كه پيكر «سيد داود» را نيز در قطعه 26 بهشت زهرا به خاك سپرده اند ما نيز بدون اينكه آخرين نگاه خود را به پيكر شهيد بيندازيم، سنگ قبري را بر روي مزار او گذاشتيم. در همين اوضاع «سيدكريم» نيز كه در جبهه هاي كردستان به سر مي برد، به همراه چهار نفر ديگر در درون يك غار گرفتار دشمن شده بودند. اطلاعي هم از سيدكريم نداشتيم. آن روزها برايمان خوشايند نبود، هميشه دلهره داشتيم. فكر مي كرديم كسي كه به جبهه مي رود ديگر برنمي گردد. تا اينكه بالاخره بعد از غيبتي طولاني سيدكريم به منزل برگشت. مادر خيلي خوشحال شده بود گويي تمام عالم را به او داده اند. بعد از يك مرخصي كوتاه، سيدكريم دوباره به جبهه هاي جنگ رفت و اين رفتن ديگر بازگشتي نداشت، كسي ديگر از او خبري نياورد حتي دوستانش هم نمي دانستند كه او شهيد و يا اسير شده است.
سيدكريم با اينكه 16 سال بيشتر نداشت، شهامت و شجاعت عجيبي در او بود. «سيدابوالقاسم» به دنبال برادر گمشده اش رفت. در اين جستجو او به عشق گمشده خود مي رسد و در فكه به فيض شهادت نائل مي گردد. پيكر او در ميان خاك هاي فكه باقي ماند. در اين ميان مادرم ماند با خاطرات پسراني كه شبها در فراق آنها ناله سر مي داد و نام تك تكشان را مي آورد و پدري كه ما را به صبر و استقامت توصيه مي كرد و مي گفت: گريه نكنيد، دشمن شاد مي شود. خوشا به حال آنان كه رفته اند. هنوز قسمتهايي از وصيت نامه هاي برادران را كه پدرم هر روز صبح بعد از نماز و تلاوت قرآن برايمان مي خواند را به خاطر دارد. نوشته بودند: امام را تنها نگذاريد. اين اسلام را به راحتي به دست نياورده ايم، چقدر شهيد داده ايم و چقدر جلوي شكنجه ها ايستاده ايم، بايد اسلام را حفظ كنيم و كشور را به دست بيگانگان ندهيم.
گفتم: از پدرتان بگوييد.
گفت: پدرم يك عالم و عارف بود. براي تربيت بچه ها بسيار تلاش مي كرد. برايمان برنامه هاي تابستاني و كلاس هاي قرآن مي گذاشت. نماز شبش هيچ گاه ترك نمي شد. عاشق شهادت بود و بالاخره خاكهاي شلمچه حاجت او را برآوردند و در عمليات كربلاي پنج بوده كه او نيز به برادران شهيدم پيوست. دلا ديدي آن عاشقان را، جهاني رهايي در آوازشان بود و در بند حتي قفس شرمگين از شكوفايي پروازشان بود، آري خانواده سجاديان پرستوهاي عاشقي را در خود جاي داده بود كه بهاري تازه را تجربه كردند و مادري مانده بود كه علاوه بر تحمل شهادت، رنج انتظار سيدكريم و سيدابوالقاسم را نيز 12 سال تحمل كرد و بالاخره در سال 1374 اين انتظار نيز با آوردن پيكرهاي اين شهداء به پايان رسيد.
گفتم: از خاطراتتان بگوئيد.
اشك در چشمان خواهر حلقه زد و گفت: نمي دانم از خاطرات كدام يك شروع كنم سيدكريم يا سيدكاظم، اصلاً بهتر است از هديه پدرم برايتان بگويم. هديه اي براي سيدداود را كه 10 روز از تولدش گذشته بود به همراه همسرش به اهواز برد، گويي به او الهام شده بود تا آنها را به پيش سيدداود ببرد تا آنها بتوانند آخرين ديدار و آخرين عكسها و خاطرات آن روز را براي هميشه به يادگار نگه دارند.
صبح قبل از رفتن به مدرسه ام با سيدكاظم كه قراربود به جبهه برود خداحافظي كردم و ساعتي بعد او به مدرسه آمد. صدايم كرد و گفت: مي خواستم دوباره با تو خداحافظي كنم. سكوتي عميق مي كند و تمامي بغضش را در صدايش مي ريزد و مي گويد: هيچ گاه لحظه آخر را فراموش نمي كنم، هميشه با خود فكر مي كنم كاش تمامي عشق خود رادر آخرين نگاهم خلاصه مي كرد.
سيدكريم نيز هميشه درباره شهادت صحبت مي كرد و به من مي گفت: «خديجه ديگر مرا نمي بيني!» ولي من در دوران كودكي ام هيچ گاه متوجه اين صحبت ها نمي شدم. روزي سيدابوالقاسم پيش مادرم آمد و گفت: «مادر اسمتان را براي مكه نوشته ام تا با هم برويم» اما وقتي اسمشان براي مكه درآمد كه سيدابوالقاسم به ديدار لقاءالله رفته بود و مادرم تنها بدون او رهسپار حج شد.
نگاه خود را به قاب عكس روي ديوار كه عكس چهار برادر و پدر شهيدش بر روي آن است، مي اندازد و آهي عميق مي كشد. نمي دانستم با چه واژه اي به تسلاي خاطرش بپردازم.
مي گويد: براي حرف آخر مي خواهم از مادرم ياد كنم؛ او هميشه مي گويد: من افتخار مي كنم از اينكه بچه هايم شهيد شده اند، مي ترسيدم از اينكه به آنها بگويم نرويد زيرا شرمنده خدا مي شدم. روحيه مادرم واقعاً معجزه ايست از طرف خداوند، او الگوي صبر براي تمامي مادران شهداست. خيلي سخت است در غم عزيزاني كه بهترين فرزندان بودند و احترام به پدر و مادر را سرلوحه زندگي خود قرار داده اند. تمام كارهايشان را خودشان انجام مي دادند تا بي احترامي به مادرم نشود. ايمان، صبر، سكوت در برابر مشكلات را بايد از مادرم آموخت.
دهانت اگر چه خسته و خاموش است اما رسول اولوالعزم تمام گفتني هاست و لبخندت اگرچه تازيانه خورده و مجروح است اما امام تمام شكفتني هاست... .