11 شهيد دودمان حاج ماشاءالله قزويني

اشاره

در كوران بمباران شديد رژيم صدام كه تهران را خلوت كرده بود، پير روشن ضميري ترس و مرگ را به سخره گرفت. او و مادرش و همسرش و فرزندانش، ماندند بر بيعت خود با خميني كبير؛ جشن خونين مبعث را در اسفندماه 66 با هم گرفتند. عده اي بقا را در رفتن يافتند و اينان بقا را در ماندن!
حاج ماشاءالله قزويني معمار زبردست و گچ كار هنرمندي بود كه پس از بارها حضور در جبهه، زيباترين نقش ماندگار عشق را با شهادت خويش و همراهانش آفريد. اين چند سطر يادي است از آن همه خوبيها و نيكي ها...

* شهيد حاج ماشاءالله قزويني – 68 ساله: او در يك خانواده بسيار ساده كشاورز از اهالي اوره دماوند متولد شد. زندگي او و خانواده اش از راه كشاورزي و باغباني اداره مي شد، آن هم در كمال سادگي و تنگ دستي. كلاس چهارم ابتدايي را كه تمام كرد براي امرار معاش و آموختن حرفه اي جديد به تهران هجرت كرد و شغل گچ كاري را انتخاب نمود.

اگرچه به ظاهر كارگر بود و شغلش بنايي و كارگري ولي چون علاقه زيادي به مطالعه و كتاب داشت برغم اينكه موقعيت ادامه تحصيل برايش پيش نيامد، هميشه سر كارش با كتاب و مطالعه ومسجد ومنبر بود. برخلاف اغلب همكارانش كه معمولا دوران جواني را به خوش گذراني و حضور در قهوه خانه ها مي گذراندند، راه ديگري را انتخاب كرد و بعد از فارغ شدن از كارهاي سنگين گچ كاري بجاي رفتن در قهوه خانه ها راهي مسجد و محراب مي گرديد.
روزي تعريف مي كرد مدت كوتاهي بود كه به تهران آمده بوديم و بنايي مي كرديم و پول و پله اي هم جمع كرده بوديم. چند نفر از دوستان برنامه ريزي كرده بودند كه بعد از كار به سينمايي كه درخيابان لاله زار است برويم. بعد ازظهر كار تمام شد قرار ملاقات ما اول خيابان لاله زار نبش خيابان انقلاب (شاه رضاي سابق) بود. اول غروب ديدار دوستان در محل قرار اتفاق افتاد و راهي سينما از مسير خيابان لاله زار شديم؛ همين كه نزديك سينما رسيديم ناگهان بانگ اذان از مسجد لاله زار بلند شد. در اين هنگام يادم به نصيحت مادرم افتاد كه گفته بود عزيزم حال كه به تهران مي روي و دوران جواني را از ما دوري، يادت باشد كه منادي حق و باطل ترا صدا مي زنند، نداي حق و باطل را از هم تميز بده و راهي را برو كه خدا و اهل بيت راضي است نه شيطان و فراموش نكن كه تو از پستاني شير خورده اي كه با زحمت شبانه روزي پدرت و من پر از شير شده است. فرزندم فراموش نكن كه من رضايت به رفتن تو به تهران را دادم به شرط اينكه خدا و راه اوليا خدا را هرگز فراموش نكني، در غير اين صورت نمي توانم از تو راضي باشم.
شهيد حاج ماشاء الله مي گويد اين منادي آنچنان بر جانم اثر عميق گذارد كه نتوانستم قدم از قدم بردارم وچهره معصوم مادرم را به خاطر آوردم و به دوستان گفتم شما برويد من به شما ملحق مي شوم. آنها رفتند ومن راهي مسجد شدم. نماز جماعت اقامه شد وروحاني شروع به وعظ و خطابه نمود. حدودا يكساعت و نيم طول كشيد. همين كه از درب مسجد بيرون آمدم با جمع دوستان كه از درب ديگر سينما خارج مي شدند برخورد كردم. بعضي به كنايه و بعضي جدي به من گفتند تو برنده شدي. 
شهيد از همانجا راه خود را پيدا كرده بود ونداي منادي حق جان و روحش را تسخير كرد و هرگز از مسير حق جدا نشد تا سرانجام در روز عيد مبعث سال 1365 بعد از اقامه نماز ظهر و عصر در منطقه ميدان امام حسين (ع)در سن 68 سالگي با جمع 11 نفري خانواده اش به وسيله يكي از موشك هاي 2 زمانه صدام تكريتي كه از اربابان جنايتكارش هديه گرفته بود مثل مولايش امام حسين (ع) قطعه قطعه شد و به تاسي از اباعبدالله الحسين (ع) بدون غسل و كفن و با لباس شهادت پيكر پاره پاره اش به خاك سپرده شد.در آن حادثه 49 نفر از همسايگان او شهيد شدند كه 11 نفر از خانواده شهيد قزويني بودند.
* مادر شهيد: شهيد حاج ماشاءالله بود به همراه مادر 88 ساله اش.مادري كه با شيره جانش او را بزرگ كرد و هميشه به محض شنيدن مارش جنگ به رزمندگان دعا مي كرد و آرزوي شهادت داشت و هر وقت هر كدام از بچه هايش (پسرها، نوه ها و نتيجه ها) كه راهي جبهه ها بودند التماس دعا داشت كه بچه ها دعا كنيد من هم شهيد شوم. 
شهيده شهربانو زني پارسا و صبور بود. هميشه مي گفت خدايا از اين درد بي درماني كه دادي گله نمي كنم (چون در اثر يك حادثه استخوان لگن او شكسته بود و به دليل كهولت سن جوش نمي خورد و بيش از 15 سال از آخر عمرش با استخوان شكسته و درد شديد مانوس شده بود) ولي مي گفت « خدايا پاكم كن بعد خاكم كن» و شد آنطور كه دوست داشت و در عالم روياي صادقه كه يك چله سوره مباركه ملك كه برايش تلاوت كردم شرح حادثه را برايم گفت و اضافه كرد: مادرجان در آن حادثه غمبار و سنگين بانويم فاطمه زهرا (س) آمد و به من آب با دستهاي مباركش نوشاند، من نوشيدم و راحت شدم.
راستي گواراي وجودت مادر. اين حق تو بود و من زندگي ترا مي دانم چگونه گذشت و چقدر پاك بودي.
* همسر شهيد  حاج ماشاءالله قزويني همسر باوفا و مهربان خود را در سن 63 سالگي با خود به عرض برد. زني پارسا از خانواده اهل علم، پدرش جزء اولين معلمين منطقه دماوند بود. او همسري صبور، عفيف و فداكار براي شوهرش و مادري مهربان براي 7 فرزند دختر. خداوند اولاد ذكور به حاج ماشاءالله نداد تا او را خوب آزمايش كند و شاهدي براي بازماندگان انقلاب باشند كه مي شود با داشتن 7 دختر، مبارز هم بود.

دختران شهيد: شهيد حاج ماشاءالله در اين حادثه 3 فرزند دخترش را هم با خود به ديار عاشقان برد.
* شهيده معصومه قزويني: 30 ساله، معلم مدرسه، طلبه بسيار فعال و كوشا كه از محضر علامه حسن زاده آملي بهره هايي برده و در رشته معارف دانشجو بود.
* شهيده فاطمه قزويني: 27 ساله، فارغ التحصيل دانشگاه الزهرا (س) در رشته اقتصاد، او به همراه فرزندش مهدي 5 ساله و محمد 6 ماهه شهيد شد. (پدرشان نماينده مجلس و درماموريت بود)
* شهيده خديجه قزويني: 24 ساله به همراه 3 فرزندش به نام هاي علي 7 ساله، نعيمه 4 ساله و محدثه 2 ساله و جنيني در رحم شهيد شد. (پدرشان روحاني و طلبه فاضلي كه در قم مشغول درس بود)
شهيد حاج ماشاءالله قزويني بعد از پيدا كردن راه خود در جواني هيچگاه از مسيري كه قرآن و اولياء خدا براي بشر ترسيم كرده بودند، منحرف نشد. كارش را خوب دوست داشت و به آن عشق مي ورزيد. همين عشق و علاقه و تعهدش باعث شد كه به زودي به مدارج بالايي از اين هنر بسيار زيبا رسيد و جزء افراد منحصر به فردي شد كه مي توانست پيچيده ترين عمليات مقرنس كاري و گچ بري را با گروه همراهش به شايستگي به سرانجام برساند. هيچ كارگري و يا همكاري پيدا نمي شد كه از دست او شاكي باشد و بگويد او استاد من بود و حق مرا خورده است. هيچ كارفرمايي به عنوان شاكي چه در حياتش و چه بعد از شهادتش از او شكايت نداشت.
اگرچه كارش طوري بود كه اغلب با مقامات بالاي زمان رژيم شاه برخورد داشت (هم از نظر مالي و هم از نظر جايگاه سياسي و اجتماعي) ولي حاج ماشاءالله هرگز وامدار اين افراد نشد. با توكل به خداوند كريم راه ولايت را هرگز رها نكرد. با اينكه از حقوق و درآمد نسبتا خوبي برخوردار بود و مي توانست زندگي بسيار بهتري براي خودش درست كند ولي هرگز از حد نياز و اعتدال خارج نشد و زندگي اش را بيش از يك منزل 130 متري اضافه نكرد.
آثار هنري او در حسينيه ارشاد، تالار بزرگ شهر تهران و بزرگترين موزه گچ بري شده كنوني در تالار پذيرايي كاخ رياست جمهوري كنوني كه متعلق به وزير دربار شاهنشاهي بود، بيانگر قدرت هنري اوست ولي هرگز خود را از طبق كارگر و عامه مردم جدا نكرد و با اينكه «اوناسيس» ، سرمايه دار معروف ايتاليا از او براي تزئين كاخش در رم دعوت كرد، نپذيرفت. فقط به دليل اينكه او يك سرمايه دار صهيونيسم و ضد اسلام است.
شهيد حاج ماشاءالله قزويني رابطه عميقي با روحانيت و علماي بزرگ در تهران و قم داشت. از جواني پاي منابر بزرگان بود. مقلد حضرت آيت الله بروجردي (ره) بود و بعد از رحلت ايشان سراسيمه عازم قم شد و بعد از بررسي همه جانبه مراد خود روح الله كبير را پيدا كرد و از آن پس دلباخته امام راحل شد. تمام اعلاميه ها و سخنراني هاي ايشان را گوش مي داد و مي خواند و تكثير و توزيع مي كرد. او به مسائل سياسي و اجتماعي آگاهي كامل داشت و نقشه شوم غربي ها و شرقي ها را خوب مي دانست. به دليل نوع كارش در قالب يك كارگر از همه جنايات شاه و درباريان او آگاه بود و طوري عمل مي كرد كه كمتر به او بدبين مي شدند.
خودش مي گفت اين دختران و نداشتن فرزند پسر پوشش خوبي براي كارهايم شده بود. 
هزاران اعلاميه ضد رژيم و نوارهاي علما و بزرگان را در پوشش خانواده تكثير و توزيع مي كرد. رساله حضرت امام راحل هميشه از منزلش توزيع مي شد. رابطه سياسي اجتماعي او با گروه هاي گوناگون مثل جبهه ملي آن زمان، نهضت آزادي و ديگر گروههاي سياسي بسيار وسيع بود ولي هرگز خود را وامدار هيچ گروهي نكرد و خط ولايت و مرادش امام امام راحل را ترك نكرد.
تقريبا تمام جلسات دادگاههاي مرحوم آيت الله طالقاني و مهندس بازرگان را شركت كرد و در بسياري از جلسات جبهه ملي شركت مي كرد و براي افراد دانشگاهي سخنراني مي كرد بدون اينكه امام را از ياد ببرد. بزرگترين اندوه او دستگيري و تبعيد امام راحل بود، طوري كه شبها و روزها گريه مي كرد و بالاخره در يك سفر غيررسمي از راه مكه به عراق رفت و به زيارت مراد خود نائل گشت. در اولين ديدار بعد از آمدن حضرت امام براي عقد كردن دخترش فاطمه (كه به همراهش شهيد شد) به محضر نايب بر حق امام زمان (عج) در جماران رسيد. ولي در همان اولين نگاه قبل از بوسيدن دست مبارك امام مدهوش شد و به دستور مرادش آب قند و نبات آوردند و برايش دعا كرده،اين مريد بهوش آمد و شكر بدرگاه خداوند كرد.
حاج ماشاءالله قزويني با اينكه دردماوند منزلي و مكان امني داشت و مي توانست به راحتي زندگي كند ولي مي گفت تا امام عزيز در تهران است ما هيچ جا نمي رويم، اگر از آسمان دائما سنگ ببارد ما تهران را ترك نمي كنيم.
چندين بار در جبهه جنگ حاضر شد و گاهي مي گفت نمي دانم چه كرده ام كه خداوند شهادت نصيبم نمي كند. زهد وعبادت و نمازهاي شب او براي كساني كه با او از نزديك آشنا بودند زبانزد بود. معلم قرآن هيات بود، همه اهل محل از او به خوبي ياد مي كنند. بالاخره بعد از 3 ماه كه در جبهه بود ، براي مدتي به تهران برگشت و روز عيد مبعث از رسول الله (ص) عيدي گرفت و با بدني قطعه قطعه شده به لقاءالله پيوست و بدن پاك و مطهرش به همراه 10 تن از خانواده بزرگوارش در امامزاده قاسم (ع) اوره دماوند به خاك سپرده شد.
ياد او و همه شهدا و امام شهدا گرامي باد، انشاءالله. خداوند به ما توفيق قدرداني از آن عزيزان را به ما عطا فرمايد.