مجاهد شهيد حسن فرداسدي
عامل اعدام انقلابي فرماندار نظامي و رئيس شهرباني جهرم در دوران طاغوت
شهيد حسن فرد اسدي در سال 1335 در خانوادهاي مذهبي از اهالي احمدآباد شهر دماوند، در تهران متولد شد. وي پس از تحصيلات ابتدايي وارد دانشكدة مخابرات گرديد. در دوران دانشكده از فعالان مذهبي دانشكده بود در سال 57 جهت خدمت نظاموظيفه به جهرم اعزام شد. در اوج مبارزات مردم مسلمان و برقراري حكومت نظامي در شهرهاي مختلف از جمله تهران با اهالي همكاري داشت. در آبان ماه 57 اين به منظور ايجاد رعب و با وحشت در دل سردمداران رژيم و فرماندهان نظامي خودفروخته و با 1 اقدام كند حسابشده فرماندار نظامي و رئيس شهرباني چهارم را ترور كرد .
او در دادگاه چون شير خروشان به جاي دفاع از خود بر خود باختگان ساواك و بيدادگران نظامي تاخت و پس از شكنجه زياد به اعدام محكوم گشت و در زندان قصر دوران زندان را سپري كرد تا با اوجگيري انقلاب در روز 22 بهمن به دست مردم شهيدپرور آزاد گشت.
بعد از انقلاب به جهاد سازندگي در كردستان اعزام شد و پس از مدتي به سرپرستي اداره كل مخابرات ناحيه 9 تهران منصوب ميشود. با شروع جنگ تحميلي براي دفاع از اسلام و ناموس و شرف و راهي جبهه نور عليه ظلمت در عمليات ثامنالائمه (حصر آبادان) ، رمضان و والفجر از پيشتازان بود و در يكي از عملياتها از ناحيه كمر مجروح شد .
قبل از او برادرش عليرضا به شهادت رسيده بود و هستند و حسن بعد از شهادت برادرش و 2 تن از دوستانش در انجمن اسلامي مخابرات بار ديگر عازم جبهه شد و در عمليات والفجر 4 با تركش خمپاره صداميان محاسن زيبايش به خون گلگون گشته و به ديار معشوق پرواز نمود. عاش سعيداً و مات سعيداً
نمازخانه پادگان جهرم در سكوت نيمهشب فرو رفته بود ؛ فقط صداي قرآن ميآمد و نماز. هيچ كس نميدانست چرا 2 سرباز مدتي است شبها تا ديروقت به نماز و قرآن مي ايستند. گاهي صداي زاري ها و توبه گفتن از دور شنيده ميشد. ببراي آنها كه حسن را ميشناختند عادي بود اين رفتارهاي او در دانشكده هم از اين اتفاقات ديده بودند.اما پا به ركاب شدن ناصر چندان عادي نبود. وقتي نماز ناصر به پايان رسيد حسن هم در قرآن راه بست. آن را بوسيد و به چشمهايش ماليد. به ناصر گفت: «صبح فردا چهارم آبانه ؛ تيمسار براي سان مي ياد. بيا سمت شرق ميدان اصلي وارد ميشه يا از سمت غرب. راه ديگهاي هم نداره . تو كه آماده اي ؟»
ناصر يكبار ديگر نقشه اي را كه يك هفته روي آن كار كرده بودند از سر ميگذراند. «اگر ماشين تيمسار نادور، اول از مقابل او ميگذشت بايد ناصر او را ميزد اگر مسير حركت ماشين تيمسار از غرب ميدان بود حسن او را ميزد.»
ناصر به ياد آورد كه اگر هر 1 از آنها نتوانست كارش را انجام دهد ديگري نبايد فرصت را از دست بدهد برنامه عمليات در ميدان مصلا كه حسن طراحي كرده بود به هر قيمتي بايد انجام ميشد. حسن به او گفته بود كه با زدن تيمسار دل مردم را شاد خواهند كرد. آنها اميدوار ميشوند به اين كه كساني به فكر مقابله با عوامل رژيم شاه هستند . حسن پس از مرور چند باره عمليات به ناصر گفت : «بايد به حمام برويم. بعد از اينكه غسل شهادت كرديم لباسهاي شخصي مان را زير لباسهاي سربازي ميپوشيم و براي فردا آماده ميشويم.»
بعد از عمليات براي فرار كردن لباس شخصي راحتتر و استتاره. اونا دنبال سر باز ميگردن نه كسي كه لباس شخصي تنشه. درحاليكه پادگان جهرم مملو از سكوت وراز بود، دوش حمام باز شد و و 2 سرباز با گفتن اشهد ان لاالهالاالله بهزير آب رفتند .
هنوز صبحگاه پادگان جهرمآغاز نشده بود كه حسن و ناصر به نماز صبح ايستادند. چند سرباز هم براي نماز آمده بودند. آنها تنها كساني بودند كه نماز جماعت 2 نفره را ميديدند كه امامش حسن بود و ماموش ناصر. اما هيچ يك از آن نمازگزاران صبح روز چهارم آبان ماه پادگان جهرم، نميدانستند اين 2 نمازگزار چه رازي در دل دارند و چه طرحي انداختهاند.
ميدان مصلي پذيراي اندوه سربازاني شده بود كه در حاشيه خيابان تفنگها را به گوش همه كردهبودند. رهگذران ميآمدند و ميرفتند ، بياعتنا به شايعه اي كه پيچيده بود؛ شايعي كه ميگفت: «تيمسار نادور امروز شخصاً از نيروهاي حكومت نظامي سان ميبيند تا از آمادگي آنها براي سركوب تظاهرات مطمئن شود. آشوبهاي اصلي شهر جهرم زيرسر دانشآموزان دبيرستاني بود دختران و پسراني كه ناگهان در گوشهاي سبز ميشدند و با شعارهايي تند حركت مي كردند و قبل از رسيدن مأموران و سربازان حكومت نظامي، و از صحنه خيابان محو شدند. تيمسار در روز تولد شاه مصمم بود جشن بزرگي برپا كند. جشني به ميمنت سركوب دانشآموزان كه حتي در روز تولد شاه فرياد ميزدند: مرگ بر شاه …بگو مرگ بر شاه … مرگ بر شاه … بگو مرگ بر شاه
فرياد از كوچهها و پس كوچهها به خيابانها منتشر ميشد اما تجمعي ديده نميشد. تيمسار در جيپ نظامي نشست و به سرهنگ تصاعدي كه در كنارش بود اشاره كرد و براي حركت. جيپ تيمسار از سمت چپ به ميدان مصلا وارد شد؛ سربازها خبردار و آماده ايستادند. اما حسن هنوز مشغول دور كردن چند پسر بچة بازيگوش بود كه در اطراف او جمع شده بودند و از خاصيت تفنگش سؤال ميكردند. حسن فرصت نكرد به آن بچهها بگويد به زودي خاصيت اين تفنگ را ميفهميد. ناصر از آن سوي ميدان ميديد كه حسن با چه وسواسي بچهها را دور كرد تا در زمان تيراندازي به آنها آسيبي نرسد. تيمسار و جيپ ، همراه سرهنگ تصاعدي آرام به خرامان به ناصر نزديك ميشدند. او تفنگ را از دست مسلح كرده بود. فقط بايد ضامن را رها ميكرد و روي تك تير با رگبار. آن وقت آتشي در ميدان بدهم ميشد كه تا گوش شاه ميرسيد.
اين راه حسن گفته بود : « جشن آتشبازي تولد شاه را به سوژه جهان راه مياندازيم. »
جيپ آمد و آمد و درست از مقابل ناصر گذشت. زانوهاي ناصر شروع كرد به لرزيدن . « پس از زدن تيمسار چه ميشود؟» اين سال از نمازخانه تا آسايشگاه تا ميدان مصلي او را رها نكرده بود.
تيمسار و جيپ از مقابل ناصر گذشتند. قلب او ميتپيد . ميترسيد كه اضطرابش او و نقشه اش را آشكار كند. جيپ و تيمسار از كمرگاه ميدان پيچيدهاند. نيمي از پشت گردن تيمسار را هم از ميديد. سرهنگ تصاعدي اما در ديدرس ناصر نبود. فاصله بيش از 15 متر شده بود اما او تيرانداز قابلي بود. هنوز فرصت داشت به گفته ناصر دل مردم را شاد و آنها را اميدوار كند آيا بايد ميزد يا … ناگهان غرشي از تيرها بلند شد. انبوهي از كلاغها از روي شاخهها پريدند. جيپ تيمسار سرگيجه گرفته و مارپيچ به اينسو و آنسوي ميدان منحرف شد. غرش بعدي و ناگهان سكوت ناصر را به خود آورد. به ياد حرفهاي حسن افتاد؛ درست 3 شب قبل بود كه به ناصر گفت: «تفنگ را بايد درست تربيت كرد تا وظيفهشناس باشه .»
ناصر نميدانست اين سكوت و سردرگمي، چند دقيقه يا چند ساعت طول ميكشد اما در آن گوشه ميدان هنوز حسن را ميديد كه ايستاده بود. سربازها هراسان ميدان مصلا را به هم ريختند. همه نگاهها به ساختمانهاي اطراف و پنجرههايي بود كه او به ميدان مصلا باز ميشد. ناصر 1 بار ديگر به همان نقطه اي نگاه كرد كه حسن ايستاده بود؛ ديگر اثري از او نبود. ميدان مصلا خالي از مردي شده بود كه لحظهاي پيش خاصيت تفنگ را براي بچههايي كه از او پرسيده بودند توضيح ميداد.
هجوم سربازها به طرف جيپ جيپفرماندار نظامي و رئيس شهرباني حادثه آشكار كرد؛ تيمسار هنوز زنده بود. آن كه نيمي از صورت و مغزش متلاشي شده بود كسي نبود جز سرهنگ تصاعدي . تيمسار وحشتزده لابهلاي صندلي جيپ به دنبال انگشت خودش ميگشت كه تير آنها پرانده بود.
تيمسار و جيپ و سرهنگ تصاعدي را به سرعت از صحنه بيرون بردن و سربازها را به پادگان برگرداندند. حالا ميدان مصلا مانده بود بايد تعدادي بود كه با كه هنوز نميشد به آن دست زد و ميليونها سؤال كه از در و ديوار ميريخت. داستانهاي جورواجور شكل ميگرفت و به پرسش كنندهها تحويل داده ميشد . هيچ كس حاضر نبود صحنه را كوچكتر از آنچه بود تعريف كند. تعداد كشتههاي حادثه را داستان سراهاي صحنه آنجا كه ميتوانستند بالا ميبردم. آنها ميديدند كه هرچه آمار كشتهها بيشتر ميشود لذت بيشتري در بين شنوندهها پديد ميآيد.
داستان سراهاي صحنه ميگفتند: «تيمسار ايستاده بود روي ركاب جيپ؛ از احترام نظامي سربازي لذت ميبرد و سان مي ديد. يكدفعه از صف سربازها يكي يك قدم جلو گذاشت، تكبير گفت و ميدان رو آتيش زد.»
داستان سراها از اينكه خودشان صحنه را ديده بودند و ديگران نديده بودند احساس غرور ميكردند. اين را مدام تكرار ميكردند: «شما كه نديديد چه طوري ميزد! تيمسار مثل موش لاي صندلي شده بود.» ديگري بقيه را دعوت ميكرد تا به آنچه او ديده و از چشم همه پنهان مانده توجه كند: «من خودم ديدم كه وقتي اولين تير به طرف جيپ شليك شد تيمسار سرش رو پايين دزديد. معلوم بود كسي كه داشت ميزد به قصد تيمسار ميزد اما او سرش را دزديد و تير به سرهنگ تصاعدي خورد.»
داستانسراي ديگري كه قسم ميخورد همه چيز را به چشم ديده است، فروشنده دوره گردي بود كه ميگفت: «وقتي از ميدان بيرون دويد تفنگش را بالاي دست گرفته بود. من خودم ديدم كه يه سرباز لاغر و قد بلندي بود كه توي يه كوچه فرعي وايستاد و لباسهاي سربازيش رو به سرعت از تنش بيرون آورد به طرف كوچه دويد كه تهش به نخلستانهاي كنار شهر ميرسيد .» او با دستهايش به سمت شمال ميدان مصلا اشاره ميكرد؛ آنجا كه ميدان به كوچه نسبتاً باريك منتهي ميشد و پس از آن سر شاخههاي نخلستان ها را ميشد تشخيص داد.
داستانسرايي ديگري كه حرفهايش پختهتر از ديگران بود ميگفت: «اين ميدان، اسمش در تاريخ ثبت شده؛ از همين فردا اينجا قرارگاه جوونايي ميشه كه دنبال شجاعت ميگردند . من همين جا به شما ميگويم كه خيلي از جوونا يمان زندگيشان را از همين ميدان شروع ميكنند. ميدان مصلي تا ساعتها بعد از غروب آفتاب به زمان و ساعت حكومت نظامي بياعتنا بود. مرد دورهگرد فرداي حادثه ميگفت: «ديروز تو جهرم هيچ كس نبود كه به اين ميدان سر نزده و محل تيراندازي را نديده باشه.»
برگرفته از رمان آقاي اسدي تأليف ابراهيم زاهدي مطلق -نشر شاهد
- قسمتي از وصيتنامه شهيد حسن اسدي
بسم الله الرحمن الرحيم
« اللهم فاقبل عذري و ارحم شده ضري و فكني من شدوثاقي؛ اي خداي من عذر مرا بپذيريد و رحم كن بر اين حال پريشانم و از بند سخت گناهانم رهاييبخش.»
شهادت ميدهم به يگانگي خدا و رسالت فرستادگان او كه براي هدايت بشر مبعوث شدند و شهادت ميدهم پس از مرگ در موعدي معين در پيشگاه خداوند به حساب همه رسيدگي ميشود و و همچنين شهادت ميدهم به عدل خداوند و امامت حضرت علي (ع) و 11 فرزندش.
مردن حق لاست ولي سعادت با كسي است كه مرگش در راهي باشد كه مورد رضاي خداست. راهي كه رهبري حضرت محمد (ص) و در ادامه اين رهبري امامي چون خميني عزيز كه سر جز در نزد خدا فرود نياورد و سجده نكرد مگر الله را كه اين باعث شد دنيا به او تعظيم كند.
خدايا سالهاي عمرم را بگير و به لحظات عمر اين عزيز بيفزاييم و وجودش را تا ظهور امام عصر (عج) براي مسلمانان و كليه مستضعفان نگهدار.
سفارش ميكنم همگي را به خالص كردن اعمال فقط بر خدا كه اين تنها راه نجات از هلاكت است و هر كه غيراين كند جز پشيماني هر دودنيا چيزي نصيب او نميشود. نيز سفارش ميكنم بعد از مرگم سعي كنند برايم زياد گريه نكنند، برايم از خداوند طلب مغفرت نمايند و بيشتر گريه به مظلوميت ائمه نمايند و بيشتر از اهداف اين بزرگواران و سيره آنان و ذكر مصيبت اين عزيزان ياد شود كه ما هرچه داريم از آنان است و حتماً مراتب كمالات و فضايل آنان ذكر شود و ميزان مصائب اهل بيت (ع) يادآور ميشود.