غوغاي شلمچه 

نمي دانم از كجا و چگونه شروع كنم. ساعت ها فكر كرده ام تا بتوانم زيبايي هايي را كه در سفر چند روزه ام به جنوب درك كردم، توصيف كنم. برايم بسيار سخت ودشوار است.

مناطق عملياتي را بازديد كرديم اما هيچ كدام از اين مكان ها به اندازه ي شلمچه در دل من غوغا به پا نكرد! نمي دانم چرا؟... راوي دفاع مقدس در اتوبوس برايمان مي گفت: «هر يك از شما در جايي دلتان را جا مي گذاريد!» تا قبل از رفتن به شلمچه اين جمله برايم مفهومي ن داشت و مبهم بود. چون هيچ وقت فكر نمي كردم كه جايي كه تا چشم كار مي كند خاك است و خاك! كسي به آن دل ببندد.
... رسيديم به شلمچه؛ هنگام پياده شدن راوي گفت:« هر يك از ما اگر دوست داشته باشيم مي توانيم از ورودي زيارتگاه شلمچه كفش هاي خود را دربياوريم. «فَاخْلَع نَعْليك اِنّك بِالوادِ المُقدس طُويً». كفشها را درآورديم و با پاهاي برهنه راه افتاديم. اين كار برايم خيلي جالب بود. حالم دست خودم نبود اما سعي كردم به روي خودم نياورم... تا چشم كار مي كرد خاك بود و خاك. در اطراف پرچم و بنرهاي زيادي نصب شده بود كه حال و هواي تازه اي مي داد. در قسمتي ديگر كلاه هاي رزمندگان را روي خاكريزها قرار داده بودند. صحنه كربلا برايم مجسم شده بود. پخش صداي توپ و گلوله طوري بود كه انسان وحشت مي كرد. با ديدن اين صحنه ها اشكم جاري شد ولي سريع به گوشه ي چادر اشك هايم را پاك كردم. هر قدمي كه برمي داشتم حال و هوايم بيشتر عوض مي شد. باد شديدتر مي وزيد... در گوشه اي نشستم و مشتي خاك را در دستم گرفتم و با ياد دوران جنگ، بغضي كه در گلويم بود دوباره شكست. گريه كردم و اشك ريختم. 
غروب شلمچه حال و هواي عجيبي داشت. صداي زيبايي اذان با نواي الله اكبر ما را دعوت به نماز مي كرد. ناگهان به خودم آمدم و اطرافم را نگاه كردم. ديدم بيشتر بچه ها كاروان رفته اند. فقط من و يكي دو تا از دوستانم هستيم. با هم بلند شديم و به سمت يادمان هشت شهيد گمنام رفتيم. در كنار مزرا شهدا نماز مغرب و عشا را خوانديم. 
در مسير بازگشت فانوس هايي را به روشن كرده بودند. منظره شلمچه آنقدر زيبا شده بود كه جايي براي توصيف نداشت. آسمان كاملا صاف بود و ماه در قسمتي ازآسمان به زيباترين شكل ممكن چهره ي خود را نمايان مي كرد. صداي خوش نوحه به گوش مي رسيد. انگار همه چيز دست به دست هم داده بود تا به زيبايي اين مكان مقدس بيفزايند. اشكهايم دوباره سرازير شده بود. به خروجي رسيديم، بايد از شهدا و خاك پاك شلمچه خداحافظي كرديم. دلم نمي خواست جدا شويم. خدايا چكار مي توانم بكنم؟! ... چاره اي جز وداع نبود. كفشهايم را پوشيدم. ناگهان آرامش عجيبي وجودم را فرا گرفت، آرامشي كه فراتر از وصف كردن است. امان از شلمچه! چه رازي در اين نقطه از زمين نهفته است كه هيچ كس پس از ورود دلي براي بازگشت ندارد. شايد به خاطر عطر حضور حضرت فاطمه (س) است. آري؛ من در شلمچه دلم را جا گذاشتم...!

آصفه اعرابي - بسيج دانش آموزي حضرت مهدي (عج) رودهن


 آن را كه خبري شد، خبري بازنيامد

نزديك ظهر بود كه به اسارت دشمن بعثي افتادم وهوا به قدري گرم بود كه مي شد روي سنگها روغن ريخت وتخم مرغ املت كرد.دستهاي مرا از پشت بستند ومرا به عقب كاميوني پرت كردندكه با صورت به كف كاميون افتادم ، خودم رو جم جور كردم و در گوشه اي نشستم ، ديدم سربازي در كف كاميون افتاده و پشت هاي تنش مانند پوست درختان كه پيچ مي خورد در آمده و از فرط تشنگي در حال جان دادن بود و من و ديگر اسرا چون دستمان از پشت بسته بود نمي توانستيم به او كمك كنيم.
دائم به خودم مي گفتم كمكش كن،كاري بكن .آهن هاي كف كاميون بقدري داغ بود كه انگاري زيرش فر روشن كرده باشند. نگهبان عراقي در نزديك در عقب كاميون مواظب ما بود ،هرچه فكر كردم كه با عربي به او چيزي بگويم چيزي يادم نيامد فقط كلمه هايي يعني آب به خاطرم آمد.
آنقدر نگاه نگهبان كردم تا نگاهش به نگاه من افتاد وبا اشاره و ايما به او گفتم :ماء ماء يعني آب آب وبه سرباز نگاه كردم ، او منظور مرا فهميد و يكي دو درب قمقمه به او آب داد وسرباز چند لحظه بعد شهيد شد و او در بين راه در گوشه اي انداختند و ديگر از او اطلاعي ندارم ولي چهره اش را هيچ وقت از ياد نمي برم.
بعضي اوقات با خودم فكر مي كنم كه شايد از دست من عصباني باشدكه نگذاشتم مانند امام حسين (ع) و يارانش تشنه شهيد شود ، خدا آنها را رحمت كند و با امام حسين مهشورشان بدارد؛ آمين.

راوي: رزمنده كاظم قنبري


دير آمد، زود رفت

دانشجو بود وجوان ، آمده بود خط، داشتم موقعيت منطقه را برايش مي گفتم كه برگشت و گفت: «ببخشيد، حمام كجاست؟» گفتم: حمام را مي خواهي چكار؟گفت:مي خواهم غسل شهادت كنم ،با لبخند گفتم: دير اومدي زود هم مي خواي بري، باشه! آن گوشه را مي بيني انجا حمام صحرايي است. بعدش دوباره بيا اينجا. دقايقي بعد آمد. لباس تميز بسيجي به تن داشت ويكه چفيه خوشگل به گردن .چندقدم مانده بود كه به آن برسديك گلوله توپ زير پايش فرود آمد.

راوي: سيد امين حسيني از زبان رزمنده حاج حسين يكتا


آه سيد!

مارا بعد از اسارت سوار خاور كردند و بردند. دو نفر از سرباز هاي عراقي در تمام طول راه بچه ها را اذيت مي كرد و به اصطلاع خودشان شادماني مي كرد.يكي از بچه ها كه سيد بود از سرو صداي آنها خيلي ناراحت شده بود و مي گفت: خدايا چه مي شد صداي آنها مي افتاد» و از روي نارحتي آه كشيد. هنوز چند دقيقه نگذشته بود كه ماشين توي دست اندازي افتاد وسرباز عراقي كه دائم بي خودي و براي ايجاد ترس و وحشت تير اندازي مي كرد گلوله ايي در كرد كه دست انداز وحركت ماشين باعث شد گلوله از گردنش وارد شده واز سرش خارج شود.عراقي ها ترسيده بودند وفكر مي كردند نيروهاي ايراني از راه دور او را نشانه گرفته اند.

راوي: رزمنده حميد رضا آقا رضايي


تعجب عراقي ها!

نزديك 22 بهمن بود بچه ها همه دست به دست هم داده بودند و علاوه بر تهيه نشريه داخلي تصميم گرفته بودند از روي عكس كوچكي كه از امام داستند و آن مخفي كرده بودند عكس امام نقاشي كنند و در روز 22 بهمن رو نمايي كنند. و بالاخره اين كار را هم كردند. عكس با رنگ قوس هاي آنتي بيوتيك زغال پوست پياز وخلاصه موادي كه در دسترس بود رنگ ميزي شده بود و رو نمايي آن بچه را خوشحال كردو عراقي ها را متعجب!

راوي: رزمنده محسن بخشي


تقسيم كار و مسئوليت

حاج آقا ابوترابي و يا بقيه مثل حاج آقاصالحي وجمشيدي يااحدي هميشه وقتي نوبتشان مي شد نمي گذاشتند بقيه كارشان را انجام بدهند. حالا چه ظرف شستن بود چه تميزكردن آسايشگاه.هركسي سبقت به كار خير داشت وطرف حسابش خدا بود.پيامها وصبحت هاي حاج آقا ابوترابي در كاغذهاي كوچكي نوشته مي شد و داخل كپسول هاي آنتي بيوتيك گذاشته شده واز اين آسايشگاه به آن آسايشگاه واردوگهاي مختلف دست به دست مي گشت. در عمليات ولفجر مقدماتي مقدماتي عراقي ها اسير زيادي گرفتند و ما به موصل 3كه گنجايش 2000نفر را داشت منتقل شديم.

راوي: رزمنده علي كوچكي


 

بالاترين خدمت زير آسمان كبود
خاطرات مجتبي اوسطي از كردستان

 اشاره
خدا رحمت كند شهيد محراب، آيت ا... دستغيب را كه فرموده بود:«زير اين آسمان كبود هيچ خدمتي بالاتر از خدمت در كردستان نيست.» همين جمله باعث شده بود دهها هزار نفر از رزمنده هاي بسيجي را پابند كردستان كند. «مجتبي اوسطي» يكي از همين هزارها نفر بود كه سال هاي سال در كردستان از سطح يك رزمنده ساده يا فرمانده ي محور خدمت كرد. مجتبي در يك نشست صميمي و نسبتاً طولاني از قصه ها و غصه هايش گفت. چكيده ي اين گفت و گو را با هم
مي خوانيم. به اميد آنكه در فرصتي مناسب با كندوكاو بيشتر در اين خاطرات ناگفته هاي فراوان تري را برايمان بگويد.

از هفده سالگي وارد دفاع مقدس شدم
اولين بار به سنندج اعزام شديم. از دماوند، سپاه دماوند، حدود سال 60 بود. من و برادر شهيدم موسي، در پادگان ايرواني كرج آموزش هاي اختصاصي جنگ در كردستان را ديديم. من 17-18 سالم بود. رفتيم كردستان. موسي 5-6  ماه بعد شهيد شد.
منزل اولمان پادگان الله اكبر سنندج بود. مدتي را آنجا مانديم. از آنجا ما را بردند ديوان دره. بعد هم رفتيم بوكان – در آذربايجان غربي- و در منطقه اي به نام «تبوت» مستقر شديم.
پايگاهي را كه نياز به 60 نفر نيرو داشت با 15 نفر تحويل گرفتيم. به خاطر عمليات سنگين جنوب نيرو كم مي آمد كردستان. من و گروهي از بچه هاي مراء از جمله حسين علي ا كبري – كه بعدها در مهران شهيد شد – آنجا مانديم، حدود سه ماه. سه ماه كه تمام شد، خيلي ها رفتند. من ماندم. مثل اينكه قرار و سرنوشت ما چيز ديگري بود.
مانديم و كم كم كار ما شروع شد. سه ماه آنجا فرمانده پايگاه بودم. بعدش رفتم توي محور. يك سال در آن محور بودم، در منطقه مي چرخيدم. مدتي هم رابط تيپ 57 خرم آباد شدم در بوكان.


جهاد عمراني و فرهنگي اولويت ما شد!
تبليغات طولاني مدت، در فكر و ذهن مردم تاثير گذاشته بود. ما را از خود نمي دانستند. به ما بدبين بودند. هر چه صحبت مي كرديم باور نمي كردند و مي گفتند شما دروغ مي گوييد. نوارهاي همان برنامه هاي افراطي كه در برخي مراسم ما به دستشان رسيده بود را گسترده پخش كرده بودند؛ لذا در روحيه شان تاثير بدي گذاشته بود. آن روزها به فكر افتادم بايد اينجا دست به يك جهاد سازندگي و عمراني و فرهنگي بزنيم. اين بهترين حركت بود. خدا رحمت كند شهيد الماسي را كه رئيس واحد مهندسي بود. يك روز رفتم پيش ايشان؛ گفتم: «اينجا راه نداريم، ارتباط مردم كرد براي ماهها با بيرون قطع است. بايد براي اين مردم راه بسازيم.» گفت: «تامين بولدوزر و ماشين آلات را تو انجام مي دهي كه ما بياييم اينجا جاده بزنيم؟» گفتم:«آري». مشكل ديگر ما اين بود كه اصلاً جايي براي جاده كشيدن نبود. بخش هاي زيادي از مسير زمين كشاورزي مردم بود. رفتم يك جلسه اي در مسجد گذاشتم. گفتم شما راه نداريد. خيلي از مشكلات شما به همين نبود جاده برمي گردد. اجازه دادند راه بزنيم. ظرف يك هفته 4 كيلومتر راه را كه خاك نرم، ني زار، آب گرفتگي و ... داشت آماده سازي كرديم، جاده زديم. حزب دموكرات تبليغات سنگين كرد كه اين ها جاده را براي عبور و مرور ماشين ها و نيروهاي خودشان مي زنند، فريب نخوريد! مردم ديدند كه چقدر زمينه ي آسايش اينها فراهم شده، كم كم همراه شدند. براي آوردن برق و خريد كنتور برق منازل، بچه ها از جيب خودشان پول گذاشتند و كنتور خريدند. مردم برق دار شدند. يادم هست هر كدام از وسايل را از جايي آورديم؛ از سنندج، از اروميه و ... .
سال 64 – 4 سال بعد- دوباره رفتم «تبوت». آن جاده را آسفالت كردم، الان هم با آن مردم ارتباط دارم. اگر عروسي يا عزايي باشد، مي روم آنجا. در مسجد مي نشينيم، مردم مي آيند و مي روند. من هم معمولاً يك هفته آنجا مي مانم.
در همان سالها بود كه فعاليت هاي عمراني و فرهنگي را توسعه داديم تا حد زيادي نگاه مردم تغيير پيدا كرد و تاثير تبليغات دموكراتها و كومله كمتر شد.
خاطرم هست آن سالها اصلاً پوشش چادر مرسوم نبود. آمديم تهران، يك شخص خير را ديديم، از تهران چادر خريديم و برديم آنجا هديه داديم كه تاثير زيادي داشت.
به نام مردم كرد، به كام دشمن
آن سالها مي گفتند كردستان نرويد، چون با در كمپوت سر مي برند. من بوكان بودم، مهاباد بودم، سردشت بودم، مريوان بودم، بانه بودم. مردم كرد، مردمي مهربان و مهمان نواز بودند. البته فقر مالي و فرهنگي زياد بود. در بين آنها هم كساني بودند كه با انقلاب مخالف بودند اما معمولاً اكثر آنها نيروهاي حزب دموكرات بودند كه عموماً كمونيست يا ناسيوناليست بودند. كومله ها هم اكثراً از تهران و شهرهاي ديگر بودند. گروهي از ساواكي ها و فراري هاي ارتش شاه كه در زمان انقلاب مرتكب جنايت شده بودند. اينها جناياتي مي كردند كه الان نمونه هاي آن را در داعش و گروه هاي تكفيري مي بينيم. مردم كرد به تدريج تسليم حقايق شدند و گروه هاي پيشمرگ كرد مسلمان تشكيل شد و در مقابل آنها ايستادند. همين پيشمرگ ها خيلي شهيد دادند. خانواده هايشان را تهديد كردند، ترور كردند اما پاي نظام ايستادند.


يك خاطره جانسوز!
در يكي از تك هاي دشمن كه من مجروح شدم، صحنه هاي سخت و دردآوري را ديدم. يونس خوش تركيب رئيس بهداري آنجا بود. به من گفتند بيا با يونس تا حومه ي ده برو. رفتم. به وسط راه كه رسيديم، ديديم جاده را بسته اند (جاده ي مياندوآب – بوكان). خورديم به كمين ضدانقلاب. من اول فكر كردم بچه هاي خودمان هستند، بوق و چراغ هم برايشان زدم. نفهميدم اينها كومله و دموكرات هستند. وقتي رفتيم توي تله؛ اينها سرو ته جاده را بستند. تازه فهميدم كه گير افتاديم. حدود 15 تا گلوله به طرف ماشينم شليك شد. من در جاده زدم كه برگردم، ديدم لاستيك تركيده و توان حركت نداريم. يكدفعه ديدم صورتم خيس شد، نگاه كردم ديدم كه گلوله به پيشاني يونس خورده و مغزش پريده به صورت من! ماه رمضان بود، روزه بوديم. به سختي پياده شدم، يونس را روي كولم گذاشتم، حركت كردم. گندم خشك شده بود و گرد و خاك داشت خفه ام مي كرد. نزديك قهوه خانه اي رسيدم. يك پيكان آنجا پارك كرده بود، سوار پيكان شدم و به مياندوآب حركت كردم. فكر كردند من شخصي هستم، بوقي هم برايشان زدم و كمين را رد كردم و با همان بدن خونين به بيمارستان رفتم.
يك بار هم به چشم خودم ديدم كه بچه هاي سپاه را اسير كرده بودند، رويشان بنزين ريختند و با رگبار آنها را روشن كردند و ده نفر زنده زنده در آتش سوختند.
• از خانواده 6 نفره ما، برادرم شهيد شد. برادران ديگرم هم جبهه آمدند. بهترين دوره ي زندگي ما همان دوره بود. من پدرم از دنيا رفت، نتوانستم براي دفن و ختم ايشان بيايم. براي چهلم خودم را رساندم.
• يادم هست از دماوند نيرو اعزام شده بود به كردستان. با هلي كوپتر رفتيم تو اعزام نيرو. ديديم بچه هاي دماوند آنجا هستند، گفتم اينها نيروي ما هستند. مخالفت كردند، مقاومت كردم. آنها را به محور خودمان آورديم. شيخ حسن سلطاني بود، حاج محمد صديقي بود، امير آقاي مرادي – رئيس بنياد شهيد- بود، حاج آقاي كردي از سربندان بود.
• خدابيامرزه حاج محمدرضا عليجاني را! من نمي دانستم ايشان بچه ي دماونده؛ خيلي درويش مسلك بود. روحيه و انرژي عجيبي در وجود اين آدم بود. مسئول بازرسي محورها بود. دنبال حل مشكل بچه ها بود. عجيب اينكه كل 60 كيلومتر راه محورهاي ما را پياده مي رفت و برمي گشت. از كمين و حمله دشمن هراسي نداشت.
• به بچه ها امكانات درست و حسابي نمي دادند. من هم دل نگران بچه هاي توي محور بودم. يك روز طاقتم سر اومد، اسلحه را برداشتم گذاشتم روي پيشاني مسئول تداركات سپاه بوكان، دستور دادم در انبار تداركات را باز كنند. كلي جنس و پوشاك و تغذيه بار زدم و آوردم محور. فرداي آن روز سپاه بوكان مرا خواست و 3 روز بازداشتم كرد.
• من حدود 6 سال كردستان بودم. يكي دوبار هم جنوب آمدم براي عمليات خيبر. قسمت نشد خيلي جنوب باشم، اما اوايل جنگ وارد جنگ شدم و با پايان جنگ برگشتم. هر جا ماموريت دادند رفتم. الان هم ناراحتم كه چرا نمي توانم در عراق و سوريه باشم. ما در جنگ بزرگ شديم و رشد كرديم. الان از اين تجربيات ما استفاده شود. خيلي مايلم بروم سوريه و عراق و  چند صباح باقي مانده ي زندگي را در همين راه بگذرانم.
تكمله
اينها فرازهايي از خاطرات مجتبي اوسطي بود. مجتبي تحليل هاي ارزنده اي از گذشته و حال كردستان، ايران و عراق دارد. گذر زمان و برخي بي توجهي هاي ما باعث شده آن خاطرات در ذهنش رنگ ببازد. روز مصاحبه، مجتبي حال و هواي خوبي نداشت. وعده داد فرصتي ديگر خاطرات را بازگويد. خاطرات 6 سال حضور در كردستان، يك گنجينه ي ارزشمند است از يكي از فرزندان اين ديار. اميد آنكه غبارزدايي شود و رونمايي گردد. التبه همت مجتبي و مجتبي ها در اين راه شرط اصلي است.